پارت 19
بعد الکس جلو اومد و گفت : عمه جونم بگو ببینم یه چیز خنک چی داریم؟
- بگو چی نداریم این بابا بزرگ خل و چلت مثل دیوونهها هرچی دم دستش بوده رو هم خریده از هر چیزی ۴ تا بسته موندم چطوری تو این کمدها جا داده هرچند توقع دیگهای از مردها نباید داشت با این خرید کردنشون
عمه از کلافگی نمیدونست چیکار کنه با اینکه همه چیز مرتب سر جاش بود اونجا پر بود از چیز میز عصبانیت رو از تو چشماش میخوندم وقتی دوباره به ما نگاه کرد یاد کاری که داشتیم افتاد و ادامه داد :
بزار ببینم آبمیوه داریم بستنی هم داریم یخ در بهشت هم داریم ولی من برنامهریزی کردم الان قهوه بعد از ظهر بستنی شب هم یخ در بهشت و آبمیوه داریم تو این سوال میتونید بخورید البته من الان دارم قهوه درست میکنم
- خب من که بستنی میخورم شما چطور؟
- منم بستنی
- منم
- منم
- خب عمه جان چه مزههایی داریم؟
عمه با عصبانیت گفت : چه مزههایی؟ یه دونه ۵ کیلویی وانیلی داریم هر کی خواست سس بستنی بزنه ای بابا وقتی میگم بابا بزرگت خل و چله همینه دیگه... من هنوز برنج هم نپختم چقدر بهش گفتم برو از بیرون غذا سفارش بده
- میگم عمه کاترین سوپرایز بابابزرگ چیه؟
- خودتون میفهمید
- خوب خودتون بگید دیگه
- اینقدر عجول نباش بچه
پوفی کردم که عمه گفت : بیکار واینستید بیاین این قهوهها رو ببرید رو میز بقیه رو هم صدا کنید
قهوهها رو گذاشتیم روی میز که مارتین گفت : یه لحظه صبر کنید
راستش یه لحظه اون یه ربع شد که الکس وقتی دید نیومد نگرانش شد و بهش تلفن کرد : کجایی رفیق؟
- تو کجایی؟
- ما همون جای قبلی
- بیا نزدیک ماشین ما
- چرا؟ چیزی شده؟
- نه فقط بیا
- اومدم
جولیا گفت : چیزی شده؟
- نمیدونم ولی بهتون خبر میدم
...................
وقتی رسیدم دیدم مارتین با دوتا دسته گل وایساده
- اینا چیه؟
- یادته تو مدتی که با دخترا درس میخوندیم اونا سر قضیه آتیش سوزی غذا گفتند که ما هیچ کاری رو نمیتونیم درست انجام بدیم همه مردها شبیه هم هستند خب اینا رو آوردم که بهشون نشون بدیم ما مثل بقیه مردها نیستیم
- فکرت عالیه
دیگه کم کم میخواستم به الکس زنگ بزنم که از دور دیدم دارن میان نفس نفس زنان به ما رسیدند که دیدیم یه بسته گل تو دستاشه درست ندیدیم چیه چون دستاشون رو گذاشته بودن رو زانوهاشون تا نفسی تازه کنند وقتی نفسشون بالا اومد دسته گل رو گرفتن سمت ما همینطور که داشتن نفس تازه میکردند بریده بریده گفتن : این گل رو.... برای شما آورده بودیم.... یادمون رفت از ماشین بیاریم پایین.... مطابق سلیقهتون
یه نگاه به گلها کردم خدای من تمامش گل رز بود با تم آبی کمرنگ ملایم و عطر خودش رو هم روش زده بود خیلی هم خوشگل بودن گرفتیم و با ذوق گفتیم : خیلی ممنون
بالاخره سرشون رو بالا آوردند لبخند ملایم میزدند
- میگم خوب الان بزاریم تو جا گلدونی رو میز؟
- بزاریم واقعاً قشنگ میشه
با ملایمت توش رو پر از آب کردم و گلها رو گذاشتیم تو گلدون و جولیا هم روی گلها شبنم میپاشید بوش توی محوطه پیچیده بود و پسرا به دیوار تکیه داده بودند و به ما نگاه میکردند احساس رضایت از خودشون داشتند
داد زدیم : لطفاً بیاین سر میز
پدربزرگ که بزرگ همه بود اول سر میز نشست و گفت : این شاهکار رو مدیون چه کسی هستیم؟
عمه قبل از اینکه ما جواب بدیم گفت : این بچهها
مامان که مشتاق بود ببینه این بود برای چیه و جلوتر از همه میومد گفت : پس بگو بوها برای چی بود
و همه بعد از شنیدن حرف پدربزرگ و مامان قدمهاشون رو تندتر کردند تا ببینند چی سر میز هست
- بگو چی نداریم این بابا بزرگ خل و چلت مثل دیوونهها هرچی دم دستش بوده رو هم خریده از هر چیزی ۴ تا بسته موندم چطوری تو این کمدها جا داده هرچند توقع دیگهای از مردها نباید داشت با این خرید کردنشون
عمه از کلافگی نمیدونست چیکار کنه با اینکه همه چیز مرتب سر جاش بود اونجا پر بود از چیز میز عصبانیت رو از تو چشماش میخوندم وقتی دوباره به ما نگاه کرد یاد کاری که داشتیم افتاد و ادامه داد :
بزار ببینم آبمیوه داریم بستنی هم داریم یخ در بهشت هم داریم ولی من برنامهریزی کردم الان قهوه بعد از ظهر بستنی شب هم یخ در بهشت و آبمیوه داریم تو این سوال میتونید بخورید البته من الان دارم قهوه درست میکنم
- خب من که بستنی میخورم شما چطور؟
- منم بستنی
- منم
- منم
- خب عمه جان چه مزههایی داریم؟
عمه با عصبانیت گفت : چه مزههایی؟ یه دونه ۵ کیلویی وانیلی داریم هر کی خواست سس بستنی بزنه ای بابا وقتی میگم بابا بزرگت خل و چله همینه دیگه... من هنوز برنج هم نپختم چقدر بهش گفتم برو از بیرون غذا سفارش بده
- میگم عمه کاترین سوپرایز بابابزرگ چیه؟
- خودتون میفهمید
- خوب خودتون بگید دیگه
- اینقدر عجول نباش بچه
پوفی کردم که عمه گفت : بیکار واینستید بیاین این قهوهها رو ببرید رو میز بقیه رو هم صدا کنید
قهوهها رو گذاشتیم روی میز که مارتین گفت : یه لحظه صبر کنید
راستش یه لحظه اون یه ربع شد که الکس وقتی دید نیومد نگرانش شد و بهش تلفن کرد : کجایی رفیق؟
- تو کجایی؟
- ما همون جای قبلی
- بیا نزدیک ماشین ما
- چرا؟ چیزی شده؟
- نه فقط بیا
- اومدم
جولیا گفت : چیزی شده؟
- نمیدونم ولی بهتون خبر میدم
...................
وقتی رسیدم دیدم مارتین با دوتا دسته گل وایساده
- اینا چیه؟
- یادته تو مدتی که با دخترا درس میخوندیم اونا سر قضیه آتیش سوزی غذا گفتند که ما هیچ کاری رو نمیتونیم درست انجام بدیم همه مردها شبیه هم هستند خب اینا رو آوردم که بهشون نشون بدیم ما مثل بقیه مردها نیستیم
- فکرت عالیه
دیگه کم کم میخواستم به الکس زنگ بزنم که از دور دیدم دارن میان نفس نفس زنان به ما رسیدند که دیدیم یه بسته گل تو دستاشه درست ندیدیم چیه چون دستاشون رو گذاشته بودن رو زانوهاشون تا نفسی تازه کنند وقتی نفسشون بالا اومد دسته گل رو گرفتن سمت ما همینطور که داشتن نفس تازه میکردند بریده بریده گفتن : این گل رو.... برای شما آورده بودیم.... یادمون رفت از ماشین بیاریم پایین.... مطابق سلیقهتون
یه نگاه به گلها کردم خدای من تمامش گل رز بود با تم آبی کمرنگ ملایم و عطر خودش رو هم روش زده بود خیلی هم خوشگل بودن گرفتیم و با ذوق گفتیم : خیلی ممنون
بالاخره سرشون رو بالا آوردند لبخند ملایم میزدند
- میگم خوب الان بزاریم تو جا گلدونی رو میز؟
- بزاریم واقعاً قشنگ میشه
با ملایمت توش رو پر از آب کردم و گلها رو گذاشتیم تو گلدون و جولیا هم روی گلها شبنم میپاشید بوش توی محوطه پیچیده بود و پسرا به دیوار تکیه داده بودند و به ما نگاه میکردند احساس رضایت از خودشون داشتند
داد زدیم : لطفاً بیاین سر میز
پدربزرگ که بزرگ همه بود اول سر میز نشست و گفت : این شاهکار رو مدیون چه کسی هستیم؟
عمه قبل از اینکه ما جواب بدیم گفت : این بچهها
مامان که مشتاق بود ببینه این بود برای چیه و جلوتر از همه میومد گفت : پس بگو بوها برای چی بود
و همه بعد از شنیدن حرف پدربزرگ و مامان قدمهاشون رو تندتر کردند تا ببینند چی سر میز هست
۳.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.