پارت (¹¹)
دستگیره رو با شدت بالا پایین میکردن و منم مقاومت میکردم
خدایا لطفا کمکم کن
در باز شد و پرت شدم بیرون
^: این دیگه کدوممم خریهههه( عصبانی)
~: ت.....تو اینجا زندگی میکنییییی( عصبانی)
خودمو صاف کردم و محکم از حوله گرفتم
ا.ت: به تو چه
^: جسسسس این با اوپا ها چیکار دارههه
هولم داد که به میز کناریم خوردم
~: تو کی هستییی
در باز شد و یکی تو چارچوب در نمایان شد
تو خودم جمع شدم هرچی آبرو داشتم و نداشتم بر باد رفت
جیمین: شما ها اینجا چه غلطی میکنیدددد( داد)
^: ......م.........م...ا
به من نگاه کرد که همه به اتاق اومدن
جیمین زود اومد و منو توی بغلش گرفت
بدن ریزه میزم دیگه دیده نمیشد
جیمین : همین الان همتون از این اتاق گمشید بیرونننن
تهیونگ و جونگ کوک هم اومدن
جونگ کوک: چی شده جیمین
جیمین: مگه نشنیدید همتون برید گمشید ( داد)
همشون از ترس رفتن بیرون
ا.ت: م...میشه ولم کنی
جیمین: نمی خوام
چرا با حوله میگردی نمیگی یکی احتمالی بیاد تو اتاق و بدنتو ببینه
ا.ت: ........من.......من
جیمین: اونارو میشناختی؟
ا.ت: نه نمیدونم از کجا پیداشون شد
جیمین: نگران نباش تموم شد من به حساب اونا میرسم
ازم جدا شد و به سر تا پام نگاه کرد
ا.ت: هی بهم نگاه نکنننن
خندید و پشت سرشو بهم کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم
از تخت لباسارو برداشتم و به سوی حموم هجوم بردم
لباسام رو برای باغ وحش پوشیدم و از حموم در اومدم
جیمین هنوز تو اتاق بود
ا.ت: نرفتی؟
جیمین: منتظر تو بودم بیا بریم
باهم از اتاق در اومدیم و رفتیم بیرون همه نگاهمون میکردن و چیزای در گوش هم میگفتن
جونگ کوک و تهیونگ به سمت ما اومدن
کوک: توضیح بدید
ا.ت: خب چیزه
جیمین: بهت توضیح میدم بعدا اول باید مدیر و ببینم
روبه من: با پسرا باش الان میام
این چرا یجوری حرف میزنه انگار دوست دخترشم
خدایا لطفا کمکم کن
در باز شد و پرت شدم بیرون
^: این دیگه کدوممم خریهههه( عصبانی)
~: ت.....تو اینجا زندگی میکنییییی( عصبانی)
خودمو صاف کردم و محکم از حوله گرفتم
ا.ت: به تو چه
^: جسسسس این با اوپا ها چیکار دارههه
هولم داد که به میز کناریم خوردم
~: تو کی هستییی
در باز شد و یکی تو چارچوب در نمایان شد
تو خودم جمع شدم هرچی آبرو داشتم و نداشتم بر باد رفت
جیمین: شما ها اینجا چه غلطی میکنیدددد( داد)
^: ......م.........م...ا
به من نگاه کرد که همه به اتاق اومدن
جیمین زود اومد و منو توی بغلش گرفت
بدن ریزه میزم دیگه دیده نمیشد
جیمین : همین الان همتون از این اتاق گمشید بیرونننن
تهیونگ و جونگ کوک هم اومدن
جونگ کوک: چی شده جیمین
جیمین: مگه نشنیدید همتون برید گمشید ( داد)
همشون از ترس رفتن بیرون
ا.ت: م...میشه ولم کنی
جیمین: نمی خوام
چرا با حوله میگردی نمیگی یکی احتمالی بیاد تو اتاق و بدنتو ببینه
ا.ت: ........من.......من
جیمین: اونارو میشناختی؟
ا.ت: نه نمیدونم از کجا پیداشون شد
جیمین: نگران نباش تموم شد من به حساب اونا میرسم
ازم جدا شد و به سر تا پام نگاه کرد
ا.ت: هی بهم نگاه نکنننن
خندید و پشت سرشو بهم کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم
از تخت لباسارو برداشتم و به سوی حموم هجوم بردم
لباسام رو برای باغ وحش پوشیدم و از حموم در اومدم
جیمین هنوز تو اتاق بود
ا.ت: نرفتی؟
جیمین: منتظر تو بودم بیا بریم
باهم از اتاق در اومدیم و رفتیم بیرون همه نگاهمون میکردن و چیزای در گوش هم میگفتن
جونگ کوک و تهیونگ به سمت ما اومدن
کوک: توضیح بدید
ا.ت: خب چیزه
جیمین: بهت توضیح میدم بعدا اول باید مدیر و ببینم
روبه من: با پسرا باش الان میام
این چرا یجوری حرف میزنه انگار دوست دخترشم
۷.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.