فیک:"خاموشش کن"۱۵
《یه ضرب المثل هست که میگه:
فقط کسایی که زجر کشیدن معنی واقعی زجر رو میفهمن!》
"مشکلی نیست اگه خوب نباشی/مدیر بیمارستان خوب"
از اتفاق صبح هول و هوش پنج ساعت میگذشت.
همه تو خودشون بودن و یه گوشهای از خونه، جدا هم به اتفاقات اخیر فکر میکردن.
به نظر میرسید که پروازشون بخاطر امروز صبح به تاخیر افتاده.
ا.ت که معلوم نبود این همه وقت دم در خونه چیکار میکنه اومد تو و جلوی شومینه نشست
به آتیش زل زد و زمزمه کرد:
حق با یونگیه ا.ت...خاموشش کن
بعد از گفتن این حرف با ننگ به خرس عروسکی نگاه کرد و اونو توی آتیش انداخت.
نامجون که نظاره گر این صحنه بود بیشتر به فکر فرو رفت:
یعنی حرفای یونگی تاثیر گذار بود...یا ا.ت نیاز به کسی داشت که اونو به خودش بیاره؟
جواب این سوال کاملا مسلم بود
...
نامجون همه رو صدا زد که حاضر بشن و توی سالن بیان:
خیلی دلم میخواست بیشتر بمونیم تا بهتر استراحت کنید...اما بیشتر موندن توی اینجا دیوونگیه ، چیزی برای ریسک کردن روش نداریم.
حرف نامجون با لرزش خونه و روی زمین نشستن جت شخصی تموم شد.
همگی سوار شدن و جت آمادهی بلند شدن شد.
وقتی که از زمین فاصله گرفتن ا.ت رو به یونگی کرد:
فندک
یونگی به بیرون خیره شد: من سیگار نمیکشم.
ا.ت:برای فندک داشتن باید سیگاری باشی؟
یونگی نگاهی کوتاه و سرد به ا.ت که سمت چپش نشسته بود انداخت
حتما اونو موقع بازی کردن با فندک نقره ای رنگش دیده بود.
دستشو توی جیب چپ شلوارش برد و فندک رو به ا.ت داد.
ا.ت،یونگی و تهیونگ به ترتیب از چپ به راست نشسته بودن و نامجون رو به روشون.
ا.ت از روی یونگی رد شد و روی پای تهیونگ نشست.
تهیونگ رنگ از رخسارش پرید و به ا.ت خیره شد.
ا.ت با در جت درگیر شد و بازش کرد.
هیونگ که با خودش گفت الان ا.ت خودشو پرت میکنه پایین کمر ا.ت رو گرفت.
نامجون:ا.ت چیکار میکنی!
ا.ت: در حالی که فندکو روشن میکرد گفت: نترس... خودکشی نمیکنم
ا.ت فندکو پایین انداخت و همه با صدای بلند منفجر شدن خونه از جاشون پریدن.
ا.ت درحالی که داشت سوختن خونه رو تماشا میکرد لبخند زد.
تهیونگ نمیدونست کمر ا.ت رو نگه داره که ازونجا پرت نشه پایین ، یا ولش کنه که از نگاه سنگین یونگی در امان باشه.
یونگی بدون توجه به منفجر شدن خونه به دستای تهیونگ که دور کمر ا.ت محکم حقله شده بود نگاه میکرد .
مشتشو محکم فشرد و سنگینی نگاهشو روی تهیونگ انداخت.
تهیونگ یهو به حرف اومد:
خب میگی چیکار کنم؟ ولش کنم بیافته وسط آتیش؟
نامجون در رو بست و یونگی ا.ت رو از کمرش جوری که انگار یه تیکه کاه رو بلند میکنه ، بلندش کرد و سر جاش نشوند.
اما هنوز چشماش روی تهیونگ بود.
نامجون درحالی که تو شک بود به ا.ت نگاه کرد و پرسید:
چرا سوزوندیش؟
ا.ت: برای خاموش کردن آتیشی که توی دلم بود... یه آتیش دیگه سوزوندم...به هر حال اون خونهی توی این بیابون اضافی بود...
.
.
.
계속
فقط کسایی که زجر کشیدن معنی واقعی زجر رو میفهمن!》
"مشکلی نیست اگه خوب نباشی/مدیر بیمارستان خوب"
از اتفاق صبح هول و هوش پنج ساعت میگذشت.
همه تو خودشون بودن و یه گوشهای از خونه، جدا هم به اتفاقات اخیر فکر میکردن.
به نظر میرسید که پروازشون بخاطر امروز صبح به تاخیر افتاده.
ا.ت که معلوم نبود این همه وقت دم در خونه چیکار میکنه اومد تو و جلوی شومینه نشست
به آتیش زل زد و زمزمه کرد:
حق با یونگیه ا.ت...خاموشش کن
بعد از گفتن این حرف با ننگ به خرس عروسکی نگاه کرد و اونو توی آتیش انداخت.
نامجون که نظاره گر این صحنه بود بیشتر به فکر فرو رفت:
یعنی حرفای یونگی تاثیر گذار بود...یا ا.ت نیاز به کسی داشت که اونو به خودش بیاره؟
جواب این سوال کاملا مسلم بود
...
نامجون همه رو صدا زد که حاضر بشن و توی سالن بیان:
خیلی دلم میخواست بیشتر بمونیم تا بهتر استراحت کنید...اما بیشتر موندن توی اینجا دیوونگیه ، چیزی برای ریسک کردن روش نداریم.
حرف نامجون با لرزش خونه و روی زمین نشستن جت شخصی تموم شد.
همگی سوار شدن و جت آمادهی بلند شدن شد.
وقتی که از زمین فاصله گرفتن ا.ت رو به یونگی کرد:
فندک
یونگی به بیرون خیره شد: من سیگار نمیکشم.
ا.ت:برای فندک داشتن باید سیگاری باشی؟
یونگی نگاهی کوتاه و سرد به ا.ت که سمت چپش نشسته بود انداخت
حتما اونو موقع بازی کردن با فندک نقره ای رنگش دیده بود.
دستشو توی جیب چپ شلوارش برد و فندک رو به ا.ت داد.
ا.ت،یونگی و تهیونگ به ترتیب از چپ به راست نشسته بودن و نامجون رو به روشون.
ا.ت از روی یونگی رد شد و روی پای تهیونگ نشست.
تهیونگ رنگ از رخسارش پرید و به ا.ت خیره شد.
ا.ت با در جت درگیر شد و بازش کرد.
هیونگ که با خودش گفت الان ا.ت خودشو پرت میکنه پایین کمر ا.ت رو گرفت.
نامجون:ا.ت چیکار میکنی!
ا.ت: در حالی که فندکو روشن میکرد گفت: نترس... خودکشی نمیکنم
ا.ت فندکو پایین انداخت و همه با صدای بلند منفجر شدن خونه از جاشون پریدن.
ا.ت درحالی که داشت سوختن خونه رو تماشا میکرد لبخند زد.
تهیونگ نمیدونست کمر ا.ت رو نگه داره که ازونجا پرت نشه پایین ، یا ولش کنه که از نگاه سنگین یونگی در امان باشه.
یونگی بدون توجه به منفجر شدن خونه به دستای تهیونگ که دور کمر ا.ت محکم حقله شده بود نگاه میکرد .
مشتشو محکم فشرد و سنگینی نگاهشو روی تهیونگ انداخت.
تهیونگ یهو به حرف اومد:
خب میگی چیکار کنم؟ ولش کنم بیافته وسط آتیش؟
نامجون در رو بست و یونگی ا.ت رو از کمرش جوری که انگار یه تیکه کاه رو بلند میکنه ، بلندش کرد و سر جاش نشوند.
اما هنوز چشماش روی تهیونگ بود.
نامجون درحالی که تو شک بود به ا.ت نگاه کرد و پرسید:
چرا سوزوندیش؟
ا.ت: برای خاموش کردن آتیشی که توی دلم بود... یه آتیش دیگه سوزوندم...به هر حال اون خونهی توی این بیابون اضافی بود...
.
.
.
계속
۹.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.