فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۹
از زبان هیناتا
الان تقریبا یک هفته از اون ماموریت گذشته و پام بهتر شده لباسام رو عوض کردم و رفتم آژانس کونیکیدا : بازم دیر کردی چرا این هفته انقدر دیر میکنی ؟😡 من : خب تازه پام خوب شده😑 رفتم و بدون توجه به حرف کونیکیدا نشستم پشت میزم و شروع کردم به کار ... که متوجه شدم رانپو به پای چپم زل زده . رانپو : خوشحالم که پات خوب شده 😊 لپام گل افتاد ، سرم رو به طرف مخالف چرخوندم گفتم : م ممنون رانپو کون ☺️😄 * پرش زمانی به ظهر * کارمون زود تموم شد و داشتم به سمت اتاقم میرفتم که رانپو دستم رو گرفت و گفت : هیناتا ، یه یه لحظه صبر کن . سرم و بر گردوندم و گفتم : چیزی شده رانپو ؟ 🤨 یه کاغد کوچیک که تا شده بود رو از تو جیبش در آورد و بهم داد و گفت : بگیرش . کاغذ رو گرفتم و گفتم . من : توش چیه ؟ رانپو سرخ شد و سرش رو اونور کرد و در حالی که دو تا انگشت اشاره اش رو به هم میزد با لپای باد کرده و یه صدای آروم و کیوت گفت : یه قرار کوچیک 😳🙄😖😥 بعدشم از شدت سرخی سریع در رفت . خدا کاوایی 😂 چی میشد اگه این کیوت دوست پسرم بود ؟ 😂😍🥰 ( مطمئنی الان دوست پسرت نیست ؟ 😑 ) دیدم دیگه همه ی اعضای آژانس رفتن خونه هاشون پس منم رفتم 😑 رفتم خونه ام و چون تنها بودم تصمیم گرفتم بگم هیکاری بیاد خونم . * ۲ ساعت بعد * هیکاری اومد و بعد از خوش و بش و ایناها به کائورو اشاره کرد و گفت : اون از کجا ؟ لپام گل افتاد و گفتم : هیچی یکی بهم هدیه داده 😳🙄 هیکاری : دوست پسرت ؟ 😏 من : چند بار گفتم دوست پسر ندارم 🤬 خلاصه که ناهار خوردیم و ایناها حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم فیلم میدیدیم که من از وسطاش شروع کردم به خوندن کاغذی که رانپو بهم داد . توش نوشته بود [ هیناتا ، لطفا اگه کار نداری امشب به این آدرسی که من میگم بیا ، اونجا یه کافه است نمی دونم از اینجور جاها خوشت میاد یا نه ولی امیدوارم که خوشت بیاد @#٪^*لطفا ساعت ۸ اونجا باش ] به ساعت نگاه کردم ، هنوز ساعت ۶ بود دیدم هیکاری داره به برگه نگاه میکنه هیکاری : این چیه ؟ من : هیچی دوستم داده از رو مبل پاشدم و گفتم: خب دیگه 😁...
از زبان راوی
هیناتا هیکاری رو از خونش بیرون کرد و درحالی که جلوی در وایستاده بود گفت : خب دیگه برو با یکی قرار دارم 😊 هیکاری هم عصبی گفت : چرا وقتی می خوای با دوست پسرت بری بیرون منم نمیبری 😡 هیناتا : چند بار گفتم دوست پسر ندارم اسکل حالا هم برو 😡 و در رو روش بست هیکاری هم بیتوجه رفت خونه اش * پرش زمانی به ساعت ۸ *
از زبان هیناتا
بالاخره رسیدم ، ساعت هم هشته . خب دیگه برم داخل . وقتی رفتم داخل دیدم بیشتر پسر ها به پاهام زل زدن یکم خجالت کشیدم و حواسم رو به جای دیگه پرت کرد و سعی کردم رانپو رو پیدا کنم . ( لباست اسلاید ۲ ) رانپو رو پیدا کردم ولی تا خواستم برم سمتش
الان تقریبا یک هفته از اون ماموریت گذشته و پام بهتر شده لباسام رو عوض کردم و رفتم آژانس کونیکیدا : بازم دیر کردی چرا این هفته انقدر دیر میکنی ؟😡 من : خب تازه پام خوب شده😑 رفتم و بدون توجه به حرف کونیکیدا نشستم پشت میزم و شروع کردم به کار ... که متوجه شدم رانپو به پای چپم زل زده . رانپو : خوشحالم که پات خوب شده 😊 لپام گل افتاد ، سرم رو به طرف مخالف چرخوندم گفتم : م ممنون رانپو کون ☺️😄 * پرش زمانی به ظهر * کارمون زود تموم شد و داشتم به سمت اتاقم میرفتم که رانپو دستم رو گرفت و گفت : هیناتا ، یه یه لحظه صبر کن . سرم و بر گردوندم و گفتم : چیزی شده رانپو ؟ 🤨 یه کاغد کوچیک که تا شده بود رو از تو جیبش در آورد و بهم داد و گفت : بگیرش . کاغذ رو گرفتم و گفتم . من : توش چیه ؟ رانپو سرخ شد و سرش رو اونور کرد و در حالی که دو تا انگشت اشاره اش رو به هم میزد با لپای باد کرده و یه صدای آروم و کیوت گفت : یه قرار کوچیک 😳🙄😖😥 بعدشم از شدت سرخی سریع در رفت . خدا کاوایی 😂 چی میشد اگه این کیوت دوست پسرم بود ؟ 😂😍🥰 ( مطمئنی الان دوست پسرت نیست ؟ 😑 ) دیدم دیگه همه ی اعضای آژانس رفتن خونه هاشون پس منم رفتم 😑 رفتم خونه ام و چون تنها بودم تصمیم گرفتم بگم هیکاری بیاد خونم . * ۲ ساعت بعد * هیکاری اومد و بعد از خوش و بش و ایناها به کائورو اشاره کرد و گفت : اون از کجا ؟ لپام گل افتاد و گفتم : هیچی یکی بهم هدیه داده 😳🙄 هیکاری : دوست پسرت ؟ 😏 من : چند بار گفتم دوست پسر ندارم 🤬 خلاصه که ناهار خوردیم و ایناها حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم فیلم میدیدیم که من از وسطاش شروع کردم به خوندن کاغذی که رانپو بهم داد . توش نوشته بود [ هیناتا ، لطفا اگه کار نداری امشب به این آدرسی که من میگم بیا ، اونجا یه کافه است نمی دونم از اینجور جاها خوشت میاد یا نه ولی امیدوارم که خوشت بیاد @#٪^*لطفا ساعت ۸ اونجا باش ] به ساعت نگاه کردم ، هنوز ساعت ۶ بود دیدم هیکاری داره به برگه نگاه میکنه هیکاری : این چیه ؟ من : هیچی دوستم داده از رو مبل پاشدم و گفتم: خب دیگه 😁...
از زبان راوی
هیناتا هیکاری رو از خونش بیرون کرد و درحالی که جلوی در وایستاده بود گفت : خب دیگه برو با یکی قرار دارم 😊 هیکاری هم عصبی گفت : چرا وقتی می خوای با دوست پسرت بری بیرون منم نمیبری 😡 هیناتا : چند بار گفتم دوست پسر ندارم اسکل حالا هم برو 😡 و در رو روش بست هیکاری هم بیتوجه رفت خونه اش * پرش زمانی به ساعت ۸ *
از زبان هیناتا
بالاخره رسیدم ، ساعت هم هشته . خب دیگه برم داخل . وقتی رفتم داخل دیدم بیشتر پسر ها به پاهام زل زدن یکم خجالت کشیدم و حواسم رو به جای دیگه پرت کرد و سعی کردم رانپو رو پیدا کنم . ( لباست اسلاید ۲ ) رانپو رو پیدا کردم ولی تا خواستم برم سمتش
۲.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.