فیک جیمین ( زندگی من) فصل 2 پارت 3
از زبان ا/ت :
توی رستوران بودیم و داشتیم غذا می خوردیم.
بعد اینکه غذا تموم شد مامان و بابام رو رسوندیم و رفتیم خونه.
رسیدیم خونه رفتم طبقه بالا توی اتاق خالی ( یه اتاق خالی هست طبقه بالا)
به دیوار اتاق خیره بودم.
جیمین اومد توی اتاق و دستشو کرد توی جیبش. گفت : یکم دیگه این اتاق میشه برای دختر کوچولومون.
اشکال ریخت با یه لبخند برگشتم و گفتم : اره دیگه این اتاق برای اون میشه .
بعد بغلش کردم و گریه کردم.
به ساعت نگاه کردم ساعت 00: 12 بود.
جیمین گفت : دیگه باید بخوابیم نه ؟
لبخند زدم و گفتم : اره.
( 3 ساعت بعد)
از خواب پریدم یه خواب خیلی بد دیده بودم.
یکم به جلوم خیره شدم و بعد گریم گرفت . دستمو گذاشتم رو صورتم و حق حق گریه کردم .
جیمین از خواب برید و سریع بغلم کرد و گفت : چی شده ا/ت اروم باش.
با یه صدای گرفته گفتم : ح..... حا... حالم خوب نیست جیمین.
داشتم نفس نفس میزدم. دست کشید رو سرم و گفت : چیزی نیست من پیشتم اروم باش اروم باش .
اروم به پالشتش تکیه داد و اروم سرمو چسبوند به خودش و خوابم برد .
( صبح)
از زبان ا/ت :
صبح ساعت 9 بیدار شدم جیمین هنوز خواب بود.
یه سوییشرت نازک تنم کردم و رفتم توی حیاط. داشتم به اسمون نگاه می کردم.
به خاطر اون خواب حالم خیلی بد بود.
جیمین از اتاق اومد بیرون و پشتم وایستاد و دستاشو پیچید دور کمرم و سرشو گذاشت رو شونم.
اروم گفت : دیروز تو خواب چی دیده بودی که گریه می کردی.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : خواب دیدم بچه افتاده و تو ولم کردی رفتی. مامان بابام دیگه دوسم ندارن .
بعد گریم گرفت با دستم خودمو هی باد میزدم که اشکام نیان.
جیمین مچ دستامو گرفت و گفت : نترس مثل خواب نمیشه. بهت قول میدم بچه صحیح و سالمه.
لبخند بی جونی زدم و رفتم دست و صورتمو شستم .
صبحانه رو اماده کردم به جیمین گفتم : بیا صبحانه امادس بیا.
بدو بدو اومد و گفت : ا/ت بعد اینکه صبحونه رو خوردم باید برم شرکت انگار مشکلی پیش اومده.
گفتم : باشه برو
جیمین گفت : به مامانت زنگ زدم بیاد پیشت نگرانت نشم.
گفتم : ایییی عزیز من بچه که نیستم.
خندید و گفت: اینجوری اروم نمیگرفتم.
بعد زنگ در خورد رفتم درو باز کردم مامانم بود و بابامم اومده بود.
اومدن تو و گفتن : دخترم تا شب پیش تو هستیم نگران نباش.
رو به مامان کردم و گفتم : مثل بچه ها شدم همیشه پیشمین.
مامانم خندید و گفت : نه جانم. خب جیمین میتونی بری.
داشت کرواتشو میبست. اخم کردم رفتم سمتش کرواتشو رو در اوردم و گفتم : امروز کروات نبند به نظر من بهت نمیاد.
دوتا دکمه لباسش رو باز گذاشتم و دست به سینه شدم و یه لبخند زدم و گفتم : الان شدی جیمین خودم.
لبخند زد و گفت : باشه پس دیگه کروات نمی زنم . خب خداحافظ
بعد اینکه رفت مامانم گفت : چند روزه این نیم تنه تنته برو عوضش کن.
گفتم : باشه.
بعد رفتم لباس استین بلند پوشیدم با یه شلوار بلند جذب پام کردم.
۰۰۰۰۰۰۰
توی رستوران بودیم و داشتیم غذا می خوردیم.
بعد اینکه غذا تموم شد مامان و بابام رو رسوندیم و رفتیم خونه.
رسیدیم خونه رفتم طبقه بالا توی اتاق خالی ( یه اتاق خالی هست طبقه بالا)
به دیوار اتاق خیره بودم.
جیمین اومد توی اتاق و دستشو کرد توی جیبش. گفت : یکم دیگه این اتاق میشه برای دختر کوچولومون.
اشکال ریخت با یه لبخند برگشتم و گفتم : اره دیگه این اتاق برای اون میشه .
بعد بغلش کردم و گریه کردم.
به ساعت نگاه کردم ساعت 00: 12 بود.
جیمین گفت : دیگه باید بخوابیم نه ؟
لبخند زدم و گفتم : اره.
( 3 ساعت بعد)
از خواب پریدم یه خواب خیلی بد دیده بودم.
یکم به جلوم خیره شدم و بعد گریم گرفت . دستمو گذاشتم رو صورتم و حق حق گریه کردم .
جیمین از خواب برید و سریع بغلم کرد و گفت : چی شده ا/ت اروم باش.
با یه صدای گرفته گفتم : ح..... حا... حالم خوب نیست جیمین.
داشتم نفس نفس میزدم. دست کشید رو سرم و گفت : چیزی نیست من پیشتم اروم باش اروم باش .
اروم به پالشتش تکیه داد و اروم سرمو چسبوند به خودش و خوابم برد .
( صبح)
از زبان ا/ت :
صبح ساعت 9 بیدار شدم جیمین هنوز خواب بود.
یه سوییشرت نازک تنم کردم و رفتم توی حیاط. داشتم به اسمون نگاه می کردم.
به خاطر اون خواب حالم خیلی بد بود.
جیمین از اتاق اومد بیرون و پشتم وایستاد و دستاشو پیچید دور کمرم و سرشو گذاشت رو شونم.
اروم گفت : دیروز تو خواب چی دیده بودی که گریه می کردی.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : خواب دیدم بچه افتاده و تو ولم کردی رفتی. مامان بابام دیگه دوسم ندارن .
بعد گریم گرفت با دستم خودمو هی باد میزدم که اشکام نیان.
جیمین مچ دستامو گرفت و گفت : نترس مثل خواب نمیشه. بهت قول میدم بچه صحیح و سالمه.
لبخند بی جونی زدم و رفتم دست و صورتمو شستم .
صبحانه رو اماده کردم به جیمین گفتم : بیا صبحانه امادس بیا.
بدو بدو اومد و گفت : ا/ت بعد اینکه صبحونه رو خوردم باید برم شرکت انگار مشکلی پیش اومده.
گفتم : باشه برو
جیمین گفت : به مامانت زنگ زدم بیاد پیشت نگرانت نشم.
گفتم : ایییی عزیز من بچه که نیستم.
خندید و گفت: اینجوری اروم نمیگرفتم.
بعد زنگ در خورد رفتم درو باز کردم مامانم بود و بابامم اومده بود.
اومدن تو و گفتن : دخترم تا شب پیش تو هستیم نگران نباش.
رو به مامان کردم و گفتم : مثل بچه ها شدم همیشه پیشمین.
مامانم خندید و گفت : نه جانم. خب جیمین میتونی بری.
داشت کرواتشو میبست. اخم کردم رفتم سمتش کرواتشو رو در اوردم و گفتم : امروز کروات نبند به نظر من بهت نمیاد.
دوتا دکمه لباسش رو باز گذاشتم و دست به سینه شدم و یه لبخند زدم و گفتم : الان شدی جیمین خودم.
لبخند زد و گفت : باشه پس دیگه کروات نمی زنم . خب خداحافظ
بعد اینکه رفت مامانم گفت : چند روزه این نیم تنه تنته برو عوضش کن.
گفتم : باشه.
بعد رفتم لباس استین بلند پوشیدم با یه شلوار بلند جذب پام کردم.
۰۰۰۰۰۰۰
۱۴.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱