تقدیر سیاه و سفید p74
ساعت ۶ و نیم بود که کارم تموم شد
وقتی رسیدم خونه به جونگ کوک زنگ زدم و ازش آدرس کمپ رو پرسیدم
در جواب گفت: ادرسشو نمیدونم ولی از تهیونگ میپرسم تا شب بهت میگم
حدود ۲ ساعت گذشت که بلاخره زنگ زد
جونگ کوک: ازش پرسیدم ..ولی فهمید که واسه تو میخوام واسه همینم گفت اگه آدرس میخواد خودش باید بیاد بگیره
گفتم :ولش کن بیخیالش میشم..ممنون از کمکت جونگ کوک
مشخص بود که میخواد هر کاری بکنه که برگردم ،یه مدت دیگه داشتم ازش طلاق میگرفتم
همون چیزی که میخواستم ولی ..ولی یه چیزی ته دلم سر جاش نبود
نمیدونم چرا انگار دلتنگش بودم اما شاید این حس وابستگیه نه عشق
سه روز گذشت و جولیان اردو داشت
قرار بود آخر هفته چند روز برن بیرون از شهر
وسایلا و یکم پول بهش دادم و صبح با مدرسشون رفت
چون دو روز آینده تعطیل بود از خونه زدم بیرون...دلم گرفته بود رفتم لب دریا
غروب شده بود
کفشام یه گوشه دراوردم و پابرهنه روی شن ها راه میرفتم،باد کمی لایه موهای بازم میپیچید
با یاد آهنگی که به ذهنم اومد اشکام سرازیر شدن
《تو میدیدی اشکای نیمه شبامو
توی بی معرفت نداشتی هوامو
تو میشنیدی صدای شکستنامو
تو میدیدی به پات نشستنامو،
یهویی مرد حسم و تو خواستی که اینجوری شد
تا حالا اینجوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی،
نگاه توی چشمش نکنی،
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی !...》
با بخاطر اوردن تمام شنکجه ها و دردهام همراه تموم صحنه های شیرین عاشقانه ای که باهاش داشتم
بی وقفه گریه کردم ،با تمام توانی که داشتم فریاد کشیدم: منو ببخششششش...خواهش میکنممممم منو ببخششششش،دروغ گفتم...بخدا دروغ گفتمممممممم
با زانو افتادم رو شن ها،بلند بلند گریه میکردم
عذاب وجدان داشتم چون به دروغ گفتم یکی دیگه رو دوس دارم
وقتی رسیدم خونه به جونگ کوک زنگ زدم و ازش آدرس کمپ رو پرسیدم
در جواب گفت: ادرسشو نمیدونم ولی از تهیونگ میپرسم تا شب بهت میگم
حدود ۲ ساعت گذشت که بلاخره زنگ زد
جونگ کوک: ازش پرسیدم ..ولی فهمید که واسه تو میخوام واسه همینم گفت اگه آدرس میخواد خودش باید بیاد بگیره
گفتم :ولش کن بیخیالش میشم..ممنون از کمکت جونگ کوک
مشخص بود که میخواد هر کاری بکنه که برگردم ،یه مدت دیگه داشتم ازش طلاق میگرفتم
همون چیزی که میخواستم ولی ..ولی یه چیزی ته دلم سر جاش نبود
نمیدونم چرا انگار دلتنگش بودم اما شاید این حس وابستگیه نه عشق
سه روز گذشت و جولیان اردو داشت
قرار بود آخر هفته چند روز برن بیرون از شهر
وسایلا و یکم پول بهش دادم و صبح با مدرسشون رفت
چون دو روز آینده تعطیل بود از خونه زدم بیرون...دلم گرفته بود رفتم لب دریا
غروب شده بود
کفشام یه گوشه دراوردم و پابرهنه روی شن ها راه میرفتم،باد کمی لایه موهای بازم میپیچید
با یاد آهنگی که به ذهنم اومد اشکام سرازیر شدن
《تو میدیدی اشکای نیمه شبامو
توی بی معرفت نداشتی هوامو
تو میشنیدی صدای شکستنامو
تو میدیدی به پات نشستنامو،
یهویی مرد حسم و تو خواستی که اینجوری شد
تا حالا اینجوری شده که عشقت باشمو حسش نکنی،
نگاه توی چشمش نکنی،
کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی !...》
با بخاطر اوردن تمام شنکجه ها و دردهام همراه تموم صحنه های شیرین عاشقانه ای که باهاش داشتم
بی وقفه گریه کردم ،با تمام توانی که داشتم فریاد کشیدم: منو ببخششششش...خواهش میکنممممم منو ببخششششش،دروغ گفتم...بخدا دروغ گفتمممممممم
با زانو افتادم رو شن ها،بلند بلند گریه میکردم
عذاب وجدان داشتم چون به دروغ گفتم یکی دیگه رو دوس دارم
۲۵.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.