p.7 Rosaline
p.7 Rosaline
به اتاقم نگاهی انداخت و رفت سمت کمد لباسم... انگار برق سه فاز بهم وصل کردن... پریدم سمتش و محکم با دوتا دستام بازوشو گرفتم...
چشماشو گرد کرد و به دستام نگاه کرد که یعنی دستتو بکش...
_اجازه ندارم به اتاق خدمتکارم یه نگاه بندازم؟
+و... ولی اینجا...
زد تو حرفم
_اتاق توعه؟ خب اتاق توعم جزئی از خونه منه...
دستمو پس زد و رفت سمت کمد... مثل بچه ها لج کرده بود
جلوش وایسادم.. از استرس تند تند لبامو گاز میگرفتم...
+برو اونور
چسبیدم به در کمد.. اکه درشو باز میکرد همه لباسام میریخت بیرون و همون یه ذره آبرومم میرفت...
اومد نزدیکم... صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت.. اب دهنمو با صدا قورت دادم... زل زده بود تو چشمام.. حس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه...
دستشو تکیه داد به کمد... خدایا چه غلطی کنم حالا؟
باصدای تقه در روشو برگردوند..
منم از این فرصت استفاده کردم و از اون مخمصه اومدم بیرون
نگاهم موند روی تهیونگ که توی چارچوب اتاقم وایساده بود... یعنی همه چیو دید؟
خدا بگم چیکارت نکنه کوک... ابروم رفت...
تهیونگ بهم خیره شده بود... از حالت صورتش نمیتونستی هیچ چیزیو بفهمی... چند ثانیه بهم خیره شده بود که با صدای کوک نگاهشو ازم ورداشت
_چی تورو اینجا کشونده تهیونگ؟
تهیونگ به سمت اتاق کوک اشاره کرد و گفت :
+رف... رفتم دم اتاقت گفتن اینجایی... بعد سریع دست کرد تو جیبش و چندتیکه کاغذ در اورد داد به کوک
+زیرشونو یادت رفته بود امضا کنی...
کوک سرشو تکون داد و بعدش هردوتاشون رفتن بیرون... دیتمو روی قلبم گذاشتم و نشستم لبه تخت... روزی که شروعش با این اتفاقا باشه،اخرش چی میشه؟
از جام پاشدم و دستی به دامنم کشیدم و رفتم بیرون... باید خودمو گم و گور میکردم که دردسر جدید درست نکنم
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم هاری و بورا دوییدن سمتم... بورا دست زد به صورتم
_رائل چرا رنگت اینقد پریده... چیشده؟
هاری دستمو گرفت و نشوند روی صندلی
_چیشد... جئون کاری کرد؟
به صورتای هیجان زدشون نگاه کردم
+واقعا براتون اهمیت داره چیکار کرد؟
دوتایی سرشونو تکون دادن
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم:
+میخواست کمدمو بگرده
چشاشون گرد شدو بهم نگاه کردن یهو زدن زیر خنده... با لگد زدمشون...
+مرض به چی میخندین
هاری درحالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت:
_با... باکمدت چیکار داشتتتتت؟
بورا مشت بی جونی به بازوش زد
_حتما لباس خوشگلای رائلو میخواسته
بعد دوتایی ترکیدن از خنده...
_به اقای جئون نمیخورد منحرف باشه...
یکم بهشون نگاه کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون... لوسای بی مزه... همزمان بامن تهیونگم از اتاق کوک اومد بیرون...
یهو سرشو بالا اورد تا نگاهش به من افتاد چشاشو چرخوند سمت دیگه و یقه پیرهنشو مرتب کرد و رفت بیرون....
وا این دیگه چش بود؟
رفتم سمت مبلایی که ته سالن بود و نشستم... بانداژ دور دستم دیگه باز شده بود... داشتم باهش ور میرفتم که یهو یه صدای خیلی بلند از اتاق کوک شنیدم...
به اتاقم نگاهی انداخت و رفت سمت کمد لباسم... انگار برق سه فاز بهم وصل کردن... پریدم سمتش و محکم با دوتا دستام بازوشو گرفتم...
چشماشو گرد کرد و به دستام نگاه کرد که یعنی دستتو بکش...
_اجازه ندارم به اتاق خدمتکارم یه نگاه بندازم؟
+و... ولی اینجا...
زد تو حرفم
_اتاق توعه؟ خب اتاق توعم جزئی از خونه منه...
دستمو پس زد و رفت سمت کمد... مثل بچه ها لج کرده بود
جلوش وایسادم.. از استرس تند تند لبامو گاز میگرفتم...
+برو اونور
چسبیدم به در کمد.. اکه درشو باز میکرد همه لباسام میریخت بیرون و همون یه ذره آبرومم میرفت...
اومد نزدیکم... صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت.. اب دهنمو با صدا قورت دادم... زل زده بود تو چشمام.. حس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه...
دستشو تکیه داد به کمد... خدایا چه غلطی کنم حالا؟
باصدای تقه در روشو برگردوند..
منم از این فرصت استفاده کردم و از اون مخمصه اومدم بیرون
نگاهم موند روی تهیونگ که توی چارچوب اتاقم وایساده بود... یعنی همه چیو دید؟
خدا بگم چیکارت نکنه کوک... ابروم رفت...
تهیونگ بهم خیره شده بود... از حالت صورتش نمیتونستی هیچ چیزیو بفهمی... چند ثانیه بهم خیره شده بود که با صدای کوک نگاهشو ازم ورداشت
_چی تورو اینجا کشونده تهیونگ؟
تهیونگ به سمت اتاق کوک اشاره کرد و گفت :
+رف... رفتم دم اتاقت گفتن اینجایی... بعد سریع دست کرد تو جیبش و چندتیکه کاغذ در اورد داد به کوک
+زیرشونو یادت رفته بود امضا کنی...
کوک سرشو تکون داد و بعدش هردوتاشون رفتن بیرون... دیتمو روی قلبم گذاشتم و نشستم لبه تخت... روزی که شروعش با این اتفاقا باشه،اخرش چی میشه؟
از جام پاشدم و دستی به دامنم کشیدم و رفتم بیرون... باید خودمو گم و گور میکردم که دردسر جدید درست نکنم
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم هاری و بورا دوییدن سمتم... بورا دست زد به صورتم
_رائل چرا رنگت اینقد پریده... چیشده؟
هاری دستمو گرفت و نشوند روی صندلی
_چیشد... جئون کاری کرد؟
به صورتای هیجان زدشون نگاه کردم
+واقعا براتون اهمیت داره چیکار کرد؟
دوتایی سرشونو تکون دادن
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم:
+میخواست کمدمو بگرده
چشاشون گرد شدو بهم نگاه کردن یهو زدن زیر خنده... با لگد زدمشون...
+مرض به چی میخندین
هاری درحالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت:
_با... باکمدت چیکار داشتتتتت؟
بورا مشت بی جونی به بازوش زد
_حتما لباس خوشگلای رائلو میخواسته
بعد دوتایی ترکیدن از خنده...
_به اقای جئون نمیخورد منحرف باشه...
یکم بهشون نگاه کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون... لوسای بی مزه... همزمان بامن تهیونگم از اتاق کوک اومد بیرون...
یهو سرشو بالا اورد تا نگاهش به من افتاد چشاشو چرخوند سمت دیگه و یقه پیرهنشو مرتب کرد و رفت بیرون....
وا این دیگه چش بود؟
رفتم سمت مبلایی که ته سالن بود و نشستم... بانداژ دور دستم دیگه باز شده بود... داشتم باهش ور میرفتم که یهو یه صدای خیلی بلند از اتاق کوک شنیدم...
۳.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.