پارت۶
ات. بسه نمیخوام نگران من باشین.
بعد از گفتن این جمله صورت هیراد رنگ خشم گرفت، دستتو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند با رفتن به اتاق مشاوره که خالی بود دستتو محکم پرت کرد. حرفشو با این جمله آغاز کرد، «من دوست دارم» دیگه هیچ حرفی برات نمونده بود نمی دونستی چی باید بگی.
با دهن کجی لب باز کردی و گفتی. چ... چی
هیراد. آره منه احمق عاشق یه بچه شدم فهمیدیی الان فهمیدی چرا همیشه مراقبتم اجازه نمیدم یکی چپ نگات کنه،فهمیدی یا نههه(با عصبانیت). بعد از این جمله از دفتر مشاور بیرون رفت، پس تصمیم گرفتی توهم بری بیرون با باز کردن در و دیدن جماعت بزرگی از بچه ها و دوستات خواستی بشینی و زار بزنی الان دیگه کاملا آبروت رفته بود . همه داشتن با تعجب حرف میزدن و همدیگه رو نگاه میکردن، تو همین حین یکی از دوستات داد زد و گفت؛ حالت خوبه؟
از اینکه حرفاتون رو نشنیده بودن و ماجرا رو نفهمیده بودن خوشحال شدی با گفتن آره ممنون مکان رو ترک کردی، وارد کلاس شدی و دیدی اون پسره تو کلاس نیست پس با آرامش سرجات نشستی، میدونستی که اگه آرمین بفهمه چه اتفاقی میوفته پس کیف لوازم آرایشیتو برداشتی و آرایشت رو تمدید کردی تا رد اشک به جا نمونه. بعد از اینکه زنگ مدرسه به صدا در اومد مدرسه ات تموم شد و الان دیگه وقت رفتن پیش آرمین بود. حرکت کردی و از در مدرسه خارج شدی سمت شرکت رفتی و ببعد از زدن آسانسور منتظر پایین اومدنش شدی آسانسور رسید و با زدن طبقه ۵در بسته شد همین حین دکمه لباس مدرسه تو باز کردی تا اون بادیه خوشگل و برامدگی هات بیرون بیوفته،به طبقه ۵که رسیدی در باز شد اما، با دیدن هیراد که جلوی در اتاق آرمین وایساده بود ترسی به دلت افتاد، نکنه همه چیزو فهمیده باشه. با یه پوزخند چندشی از بالا تا پایین نگاهت کرد نگاهش رو بادیه صورتیه نازکت گیر کرد، با معذبیت تمام دو طرف لباستو نزدیک هم کردی تا دیگه نگاهت نکنه و رفتی و در شرکتو زدی، همیشه اون روز هایی که تو قرار بود بری شرکت آرمین اونجا رو خالی از خدمه و پرسنل میکرد تا با خیال راحت بتونه با عروسکش بازی کنه. آرمین با لبخند و خوش رویی درو باز کرد .
آرمین. اوه دختر کوچولوم کجا بودی تا الان.
سرتو گرفت و پیشونیتو محکم بوسید.
ات. امم منتظر دوستم بودم ببغژید (ببخشید)
آرمین. اوف چقدر خوشگلی تو دختر بیا تو که دلم برای عطر تنت یه ذره شده
بعد از گفتن این جمله صورت هیراد رنگ خشم گرفت، دستتو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند با رفتن به اتاق مشاوره که خالی بود دستتو محکم پرت کرد. حرفشو با این جمله آغاز کرد، «من دوست دارم» دیگه هیچ حرفی برات نمونده بود نمی دونستی چی باید بگی.
با دهن کجی لب باز کردی و گفتی. چ... چی
هیراد. آره منه احمق عاشق یه بچه شدم فهمیدیی الان فهمیدی چرا همیشه مراقبتم اجازه نمیدم یکی چپ نگات کنه،فهمیدی یا نههه(با عصبانیت). بعد از این جمله از دفتر مشاور بیرون رفت، پس تصمیم گرفتی توهم بری بیرون با باز کردن در و دیدن جماعت بزرگی از بچه ها و دوستات خواستی بشینی و زار بزنی الان دیگه کاملا آبروت رفته بود . همه داشتن با تعجب حرف میزدن و همدیگه رو نگاه میکردن، تو همین حین یکی از دوستات داد زد و گفت؛ حالت خوبه؟
از اینکه حرفاتون رو نشنیده بودن و ماجرا رو نفهمیده بودن خوشحال شدی با گفتن آره ممنون مکان رو ترک کردی، وارد کلاس شدی و دیدی اون پسره تو کلاس نیست پس با آرامش سرجات نشستی، میدونستی که اگه آرمین بفهمه چه اتفاقی میوفته پس کیف لوازم آرایشیتو برداشتی و آرایشت رو تمدید کردی تا رد اشک به جا نمونه. بعد از اینکه زنگ مدرسه به صدا در اومد مدرسه ات تموم شد و الان دیگه وقت رفتن پیش آرمین بود. حرکت کردی و از در مدرسه خارج شدی سمت شرکت رفتی و ببعد از زدن آسانسور منتظر پایین اومدنش شدی آسانسور رسید و با زدن طبقه ۵در بسته شد همین حین دکمه لباس مدرسه تو باز کردی تا اون بادیه خوشگل و برامدگی هات بیرون بیوفته،به طبقه ۵که رسیدی در باز شد اما، با دیدن هیراد که جلوی در اتاق آرمین وایساده بود ترسی به دلت افتاد، نکنه همه چیزو فهمیده باشه. با یه پوزخند چندشی از بالا تا پایین نگاهت کرد نگاهش رو بادیه صورتیه نازکت گیر کرد، با معذبیت تمام دو طرف لباستو نزدیک هم کردی تا دیگه نگاهت نکنه و رفتی و در شرکتو زدی، همیشه اون روز هایی که تو قرار بود بری شرکت آرمین اونجا رو خالی از خدمه و پرسنل میکرد تا با خیال راحت بتونه با عروسکش بازی کنه. آرمین با لبخند و خوش رویی درو باز کرد .
آرمین. اوه دختر کوچولوم کجا بودی تا الان.
سرتو گرفت و پیشونیتو محکم بوسید.
ات. امم منتظر دوستم بودم ببغژید (ببخشید)
آرمین. اوف چقدر خوشگلی تو دختر بیا تو که دلم برای عطر تنت یه ذره شده
۲۴۳
۲۸ آذر ۱۴۰۳