نفرین شده پارت بیست سوم
#نفرین شده #پارت_بیست_سوم
ایلیا اومد تو اتاق
ایلیا : الینا گوشیت رو پیدا کردی ؟ وای چرا اینقدر رنگت پریده
_بازم حالم بد شد
ایلیا: میخوای ببرمت دکتر
واقعا حوصله دکتر رفتن نداشتم
_نه نمیخواد الان کمی غذا میخورم خوب میشم
ایلیا : باشه بیا بریم برات گرم میکنم
رفتم تو آشپزخانه و نشستم رو صندلی و ایلیا کمی غذا گرم کرد و برام آورد
_خیلی ممنون
ایلیا : خواهش میکنم ، تو غذاتو بخور من میرم لباسامو عوض میکنم
_باشه
کمی از غذا رو خوردم بهتر شدم ، غذا رو تمام کردم و ظرفا رو جمع کردم و رفتم تو پذیرایی نشستم ، خیلی بهتر شده بودم ایلیا اومد پیشم و نشست
ایلیا : بهتر شدی ؟
_آره خیلی بهترم
ایلیا: خدارو شکر اگه حالت بد بود فردا نرو دانشگاه
_نه دیگه بهترم اگه نرم جا میمونم
ایلیا: اوهوم
زنگ درو زدن ایلیا گفت : فکر کنم بابا و مامانن
_مگه کلید نبردن ؟
ایلیا: نمیدونم
درو باز کرد و رفت بیرون بعد چند دقیقه برگشت
_کی بود ؟
ایلیا : نمیدونم کسی پشت در نبود
اومد نشست و چند دقیقه بعد دوباره زنگو زدن
ایلیا : اه این دیگه حتما مزاحمه ، تو نیا بیرون من میرم تا سر کوچه ببینم کسی هست یا نه
از تنهایی میترسیدم ، دوست نداشتم دوباره تنها بشم گفتم
_ایلیا نرو ولشون کن بیخیال خودشون خسته میشن
ایلیا : نترس زود برمیگردم ،، هوا سرده نیا بیرون چند دقیقه دیگه برمیگردم
رفتو درو بست واقعا میترسیدم گوشه مبل تو خودم جمع شدم و منتظر ایلیا موندم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که ایلیا برگشت
ایلیا: کسی نبود نمیدونم چرا اینقدر آزار دارن مردم
بابا و مامان هم اومدن
_مامان چیشد نتیجش ؟
مامان : جواب بله دادن و قرار عقد و عروسی رو گذاشتن هفته آینده
_اووو حالا چه عجله ای بود فعلا عقد میکردن تا بعد
مامان : همین بهتر کارو یکسره کردن
_اوهوم
شببخیر گفتم و رفتم بالا که بخوابم ، خیلی خسته بودم همین که سرم به بالشت رسید خوابم برد
پارت بیست و سوم تقدیمتون 🥰 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
ایلیا اومد تو اتاق
ایلیا : الینا گوشیت رو پیدا کردی ؟ وای چرا اینقدر رنگت پریده
_بازم حالم بد شد
ایلیا: میخوای ببرمت دکتر
واقعا حوصله دکتر رفتن نداشتم
_نه نمیخواد الان کمی غذا میخورم خوب میشم
ایلیا : باشه بیا بریم برات گرم میکنم
رفتم تو آشپزخانه و نشستم رو صندلی و ایلیا کمی غذا گرم کرد و برام آورد
_خیلی ممنون
ایلیا : خواهش میکنم ، تو غذاتو بخور من میرم لباسامو عوض میکنم
_باشه
کمی از غذا رو خوردم بهتر شدم ، غذا رو تمام کردم و ظرفا رو جمع کردم و رفتم تو پذیرایی نشستم ، خیلی بهتر شده بودم ایلیا اومد پیشم و نشست
ایلیا : بهتر شدی ؟
_آره خیلی بهترم
ایلیا: خدارو شکر اگه حالت بد بود فردا نرو دانشگاه
_نه دیگه بهترم اگه نرم جا میمونم
ایلیا: اوهوم
زنگ درو زدن ایلیا گفت : فکر کنم بابا و مامانن
_مگه کلید نبردن ؟
ایلیا: نمیدونم
درو باز کرد و رفت بیرون بعد چند دقیقه برگشت
_کی بود ؟
ایلیا : نمیدونم کسی پشت در نبود
اومد نشست و چند دقیقه بعد دوباره زنگو زدن
ایلیا : اه این دیگه حتما مزاحمه ، تو نیا بیرون من میرم تا سر کوچه ببینم کسی هست یا نه
از تنهایی میترسیدم ، دوست نداشتم دوباره تنها بشم گفتم
_ایلیا نرو ولشون کن بیخیال خودشون خسته میشن
ایلیا : نترس زود برمیگردم ،، هوا سرده نیا بیرون چند دقیقه دیگه برمیگردم
رفتو درو بست واقعا میترسیدم گوشه مبل تو خودم جمع شدم و منتظر ایلیا موندم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که ایلیا برگشت
ایلیا: کسی نبود نمیدونم چرا اینقدر آزار دارن مردم
بابا و مامان هم اومدن
_مامان چیشد نتیجش ؟
مامان : جواب بله دادن و قرار عقد و عروسی رو گذاشتن هفته آینده
_اووو حالا چه عجله ای بود فعلا عقد میکردن تا بعد
مامان : همین بهتر کارو یکسره کردن
_اوهوم
شببخیر گفتم و رفتم بالا که بخوابم ، خیلی خسته بودم همین که سرم به بالشت رسید خوابم برد
پارت بیست و سوم تقدیمتون 🥰 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان #ترسناک #نویسنده
۹.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.