رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_سوم
لبخندی زدم رفتم تو اتاق تا آماده بشم سمیه آرایش کردن رو بهم یاد داده
حالا دیگه احتیاجی به کمک سمیه نداشتم خودم می تونستم آرایش کنم
رفتم ربروی آیینه نگاهی به خودم انداختم همینطور بی هدف جلوی آیینه بودم و بعد زیر لب با بی حوصلگی گفتم:
- اههههه لعنتی حوصله هیچی روندارم حالا چی میشد امروز نرم...
یه لحظه منصرف شدم ولی با فکر اینکه امروز دیگه آزاد میشم و بدهیمو تسویه میکنم و بعدشم خلاص...سریع آماده شدم یه کوچولو آرایش کردم و یه شلوار جین مشکی و یه مانتو مشکی با یه شال زرد رنگ و یه کیف همون رنگی برداشتم
از اتاق اومدم بیرون سمیه با دیدنم سوتی کشیدو گفت:
- اوهههه تمنا خوشگله چه کردی
لبخند تلخی زدمو گفتم:
- هیچی بابا چیکارکردم مثل همیشه ام دیگه
سری تکون دادو گفت:
- آره مثل همیشه لباس پوشیدی ولی زیبا تر از همیشه به نظر میرسی
دستی تو هوا تکون دادمو گفتم:
-بی خیال بابا فعلا...
-خداحافظ مراقب خودت باش
سری تکون دادم و گفتم
- باشه...
از در اومد بیرون حس عجیبی داشتم حتما به خاطر این بود که امروز روز آخره
می خواستم بگردم یه کار خوب پیدا کنم با حقوق کم اگه زندگی میکردم بهتر از دزدی بود..بهتر از این بود که وقتی سوار ماشین این پولدارای بی درد می نشستم
با چشای هیزو کثیفشون منو بخورن...
آهی کشیدم رسیدم سرخیابون ..منتظر ماشین بودم که با صدای بوق ماشینی
سرمو به سمتش برگردوندم یه ماشین شاسی بلند بود دوتا پسر جوون نشسته بودن توش..خدارو شکر خدا میدونه من حوصله ندارم طعمه رو انداخت جلو پام
که این آخری هم تموم شه بره پی کارش...
صدای اونی که بغل دست راننده نشسته بود رو شنیدم که گفت:
- خانوم اگه جایی تشریف می برین برسونیمتون..
راننده گفت:
- در خدمتیما...
تو دلم گفتم:
-اوههه چه باکلاس..
لبخند کجی زدمو گفتم:
- نه مرسی مزاحم شما نمیشم منتظر تاکسی هستم...
مثلا خواستم یکم ناز کنم...ولی راننده خیلی جدی گفت:
- باشه پس بای...
با تعجب نگاه کردم به ماشین حرکت کردو رفت وا اینام عجب دیوونه هایی بودنا
نخیر امروز باید برم جایی دیگه حتما دوباره منتظر تاکسی شدم که دوباره همون ماشین دنده عقب گرفت و واستاد جلو پام
نخیر اینا یه چیزیشون میشه ها ...
با اخم بهشون نگاه کردم که اون پسره کنار راننده گفت:
- خانوم خوشگله بیا بالا برسونیمت راستش عذاب وجدان گرفتیم...
با اخم گفتم:
- نه مرسی گفتم که مزاحم نمیشم شما بفرمایید...
راننده گفت:
- خانومی فکر کن زنگ زدی آژانس بیا سوار شو دیگه
بغل دستیش گفت:
- ناز نکن...سوار شو..
نگاهی به هردوشون کردمو سوار ماشین شدم....
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_سوم
لبخندی زدم رفتم تو اتاق تا آماده بشم سمیه آرایش کردن رو بهم یاد داده
حالا دیگه احتیاجی به کمک سمیه نداشتم خودم می تونستم آرایش کنم
رفتم ربروی آیینه نگاهی به خودم انداختم همینطور بی هدف جلوی آیینه بودم و بعد زیر لب با بی حوصلگی گفتم:
- اههههه لعنتی حوصله هیچی روندارم حالا چی میشد امروز نرم...
یه لحظه منصرف شدم ولی با فکر اینکه امروز دیگه آزاد میشم و بدهیمو تسویه میکنم و بعدشم خلاص...سریع آماده شدم یه کوچولو آرایش کردم و یه شلوار جین مشکی و یه مانتو مشکی با یه شال زرد رنگ و یه کیف همون رنگی برداشتم
از اتاق اومدم بیرون سمیه با دیدنم سوتی کشیدو گفت:
- اوهههه تمنا خوشگله چه کردی
لبخند تلخی زدمو گفتم:
- هیچی بابا چیکارکردم مثل همیشه ام دیگه
سری تکون دادو گفت:
- آره مثل همیشه لباس پوشیدی ولی زیبا تر از همیشه به نظر میرسی
دستی تو هوا تکون دادمو گفتم:
-بی خیال بابا فعلا...
-خداحافظ مراقب خودت باش
سری تکون دادم و گفتم
- باشه...
از در اومد بیرون حس عجیبی داشتم حتما به خاطر این بود که امروز روز آخره
می خواستم بگردم یه کار خوب پیدا کنم با حقوق کم اگه زندگی میکردم بهتر از دزدی بود..بهتر از این بود که وقتی سوار ماشین این پولدارای بی درد می نشستم
با چشای هیزو کثیفشون منو بخورن...
آهی کشیدم رسیدم سرخیابون ..منتظر ماشین بودم که با صدای بوق ماشینی
سرمو به سمتش برگردوندم یه ماشین شاسی بلند بود دوتا پسر جوون نشسته بودن توش..خدارو شکر خدا میدونه من حوصله ندارم طعمه رو انداخت جلو پام
که این آخری هم تموم شه بره پی کارش...
صدای اونی که بغل دست راننده نشسته بود رو شنیدم که گفت:
- خانوم اگه جایی تشریف می برین برسونیمتون..
راننده گفت:
- در خدمتیما...
تو دلم گفتم:
-اوههه چه باکلاس..
لبخند کجی زدمو گفتم:
- نه مرسی مزاحم شما نمیشم منتظر تاکسی هستم...
مثلا خواستم یکم ناز کنم...ولی راننده خیلی جدی گفت:
- باشه پس بای...
با تعجب نگاه کردم به ماشین حرکت کردو رفت وا اینام عجب دیوونه هایی بودنا
نخیر امروز باید برم جایی دیگه حتما دوباره منتظر تاکسی شدم که دوباره همون ماشین دنده عقب گرفت و واستاد جلو پام
نخیر اینا یه چیزیشون میشه ها ...
با اخم بهشون نگاه کردم که اون پسره کنار راننده گفت:
- خانوم خوشگله بیا بالا برسونیمت راستش عذاب وجدان گرفتیم...
با اخم گفتم:
- نه مرسی گفتم که مزاحم نمیشم شما بفرمایید...
راننده گفت:
- خانومی فکر کن زنگ زدی آژانس بیا سوار شو دیگه
بغل دستیش گفت:
- ناز نکن...سوار شو..
نگاهی به هردوشون کردمو سوار ماشین شدم....
۵.۷k
۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.