چرخُ فلک p83
ادامه داد
_ایزابل هم خیلی وقته مرخص شده از بیمارستان و حالش بهتره
_دلم برای میشل و میچا تنگ شده
سرشو انداخت پایین و با غذاش بازی کرد:
_اونا هم دلتنگتن..مدام سراغتو میگیرن
دیگه میلم به غذا نکشید...بلندم از اشپزخونه برم که صداش متوقفم کرد:
_وقتی نيستی انگار گرد مرده ریختن تو خونه
لب هام برای گفتن حرف دلم باز شد اما پشیمون شدم و رفتم تو اتاق
دستمو روی شکمم کشیدم:
_تو به بابات بگو منم دلم براش تنگ شده ...بگو که دیگه کینه ندارم..ولی هنوز دلخورم
*******
اواسط ماه هشتمم بود...جونگ کوک تقریبا ۵ ،۶ روز در هفته رو پیش من میموند
تو این مدت اوج شکستگیش رو با چشم خودم دیدم....توی موهاش کنار شقیقش تار های سفیدی به راحتی دیده میشد
شبا میرفت تو بالکن و چند ساعت اونجا میموند و سیگار می کشید
با اینکه میدیدم گاهی خیلی بیتاب میشه اما لمسم نمیکرد احتمالا برای این بود که خودم راحت تر باشم
گاهی حس میکردم شبا میاد تو اتاق و بهم زل میزنه در آخر هم به بوسه ی کوچیکی روی موهام از اتاق خارج میشه
برای اینکه دیگه روی اون مبل دونفره که هیچ جوره روش جا نمیشد نخوابه..برای توی پذیرایی لحاف و دشک انداختم
یادمه چند شب اول که روی مبل میخوابید صبح ها از گردن درد مدام گردنشو میمالید اما هیچی نمیگفت.
چرا اینقدر با قلب من بازی میکرد؟
شعلع ی گاز رو خاموش کردم و به پیاز و لوبیا های پخته شده خیره شدم
ساعت ۸ شب بود ولی جونک کوک هنوزم نیومده بود
با یادآوری اینکه ۲ روزه پیشم نیومده نا امیدتر از قبل رفتم سمت گوشیم
باز هم تلفنش خاموش بود
این نبودن ها و جواب ندادن هاش دلشوره ب دلم تزریق میکرد..
_ایزابل هم خیلی وقته مرخص شده از بیمارستان و حالش بهتره
_دلم برای میشل و میچا تنگ شده
سرشو انداخت پایین و با غذاش بازی کرد:
_اونا هم دلتنگتن..مدام سراغتو میگیرن
دیگه میلم به غذا نکشید...بلندم از اشپزخونه برم که صداش متوقفم کرد:
_وقتی نيستی انگار گرد مرده ریختن تو خونه
لب هام برای گفتن حرف دلم باز شد اما پشیمون شدم و رفتم تو اتاق
دستمو روی شکمم کشیدم:
_تو به بابات بگو منم دلم براش تنگ شده ...بگو که دیگه کینه ندارم..ولی هنوز دلخورم
*******
اواسط ماه هشتمم بود...جونگ کوک تقریبا ۵ ،۶ روز در هفته رو پیش من میموند
تو این مدت اوج شکستگیش رو با چشم خودم دیدم....توی موهاش کنار شقیقش تار های سفیدی به راحتی دیده میشد
شبا میرفت تو بالکن و چند ساعت اونجا میموند و سیگار می کشید
با اینکه میدیدم گاهی خیلی بیتاب میشه اما لمسم نمیکرد احتمالا برای این بود که خودم راحت تر باشم
گاهی حس میکردم شبا میاد تو اتاق و بهم زل میزنه در آخر هم به بوسه ی کوچیکی روی موهام از اتاق خارج میشه
برای اینکه دیگه روی اون مبل دونفره که هیچ جوره روش جا نمیشد نخوابه..برای توی پذیرایی لحاف و دشک انداختم
یادمه چند شب اول که روی مبل میخوابید صبح ها از گردن درد مدام گردنشو میمالید اما هیچی نمیگفت.
چرا اینقدر با قلب من بازی میکرد؟
شعلع ی گاز رو خاموش کردم و به پیاز و لوبیا های پخته شده خیره شدم
ساعت ۸ شب بود ولی جونک کوک هنوزم نیومده بود
با یادآوری اینکه ۲ روزه پیشم نیومده نا امیدتر از قبل رفتم سمت گوشیم
باز هم تلفنش خاموش بود
این نبودن ها و جواب ندادن هاش دلشوره ب دلم تزریق میکرد..
۲۶.۰k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.