رمان: بازی عشق
رفتم ببینم آکاری بیداره یا نه . آروم در اتاقشو وا کردم دیدم خوابیده رفتم نزدیکش شدمو انگشت اشارمو کشیدم رو بینیش که یهو بیدار شد
آکاری: جونگ سو تویی (با صدای خمار)
جونگ سو: بیدار شدی
آکاری: چرا اومدی اینجا؟(صدای خمار )
جونگ سو: میخواستم ببینم بیداری یا نه
آکاری : بیدارم
جونگ سو: آکاری چرا زیر چشمت اینقدر پف کرده ؟
آکاری: ها!!هیچی فقط گریه کردم چیزی نیست
جونگ سو: واسه چی گریه کردی؟
آکاری: میشه بریم پیش آکانه ؟
جونگ سو: واسه چی؟
آکاری:آخه دلم براش تنگ شده . برا همین گریه کردم
جونگ سو: باشه چرا که نه
بهش گفتم میرم با خوشحالی بلند شدو گفت
آکاری: راست میگی؟(ذوق کرده بچم🤭)
جونگ سو: اوهوم
آکاری: آخ جون
جونگ سو :حالا برو بخواب وگرنه فردا پا نمی شیا!
آکاری: باشه باشه خوابیدم توهم بخواب
جونگ سو: اینجا؟😳
آکاری: اوهوم مگه چیه ؟
جونگ سو: باشه
تعجب کردم آخه بعد از اون کارایی که باهاش کردم چطوری هنوز از دستم ناراحت نیست . ولش کن مهم نیست بعد رفتمو کنارش خوابیدم و دستمو دورش حلقه کردم
آکاری: ها؟!!
جونگ سو: چیشده؟
آکاری: هیچی ولش کن
ویو آکاری
چشامو رو هم گذاشتم ولی خوابم نبرد آخه دست جونگ سو دورم بود خجالت می کشیدم . یه نگاه انداختم ببینم جونگ سو بیداره یا خواب که..
جونگ سو: چیشده ؟
آکاری: بیدار شدی؟
جونگ سو: نه بیدار بودم
آکاری: آها!
جونگ سو: آکاری برگرد اینور
آکاری: واسه چی؟
جونگ سو: میخوام ببینمت
آکاری: آخه!
جونگ سو: آخه چی؟
آکاری: اصلا هیچی
جونگ سو: نکنه خجالت می کشی؟!
آکاری: نه! نه!
جونگ سو:پس برگرد اینور
با خجالت برگشتم ولی چشامو وا نکردم
جونگ سو: چشاتو واکن!
آکاری: آخه
به زور چشامو وا کردم که یهو از چیزی که دیدم بیحرکت موندم جونگ سو تو چشمام زل زده بود
آکاری: جونگ سو ؟
جونگ سو: چیه؟
آکاری: چرا گفتی چشامو وا کنم؟
جونگ سو: همین جوری خواستم ببینمت
همینجور نگاه میکردیم که جونگ سو چشاشو ورداشتو منو بغل کردو بهم گفت بخواب کوچولو و تاریکی مطلق
آکاری: جونگ سو تویی (با صدای خمار)
جونگ سو: بیدار شدی
آکاری: چرا اومدی اینجا؟(صدای خمار )
جونگ سو: میخواستم ببینم بیداری یا نه
آکاری : بیدارم
جونگ سو: آکاری چرا زیر چشمت اینقدر پف کرده ؟
آکاری: ها!!هیچی فقط گریه کردم چیزی نیست
جونگ سو: واسه چی گریه کردی؟
آکاری: میشه بریم پیش آکانه ؟
جونگ سو: واسه چی؟
آکاری:آخه دلم براش تنگ شده . برا همین گریه کردم
جونگ سو: باشه چرا که نه
بهش گفتم میرم با خوشحالی بلند شدو گفت
آکاری: راست میگی؟(ذوق کرده بچم🤭)
جونگ سو: اوهوم
آکاری: آخ جون
جونگ سو :حالا برو بخواب وگرنه فردا پا نمی شیا!
آکاری: باشه باشه خوابیدم توهم بخواب
جونگ سو: اینجا؟😳
آکاری: اوهوم مگه چیه ؟
جونگ سو: باشه
تعجب کردم آخه بعد از اون کارایی که باهاش کردم چطوری هنوز از دستم ناراحت نیست . ولش کن مهم نیست بعد رفتمو کنارش خوابیدم و دستمو دورش حلقه کردم
آکاری: ها؟!!
جونگ سو: چیشده؟
آکاری: هیچی ولش کن
ویو آکاری
چشامو رو هم گذاشتم ولی خوابم نبرد آخه دست جونگ سو دورم بود خجالت می کشیدم . یه نگاه انداختم ببینم جونگ سو بیداره یا خواب که..
جونگ سو: چیشده ؟
آکاری: بیدار شدی؟
جونگ سو: نه بیدار بودم
آکاری: آها!
جونگ سو: آکاری برگرد اینور
آکاری: واسه چی؟
جونگ سو: میخوام ببینمت
آکاری: آخه!
جونگ سو: آخه چی؟
آکاری: اصلا هیچی
جونگ سو: نکنه خجالت می کشی؟!
آکاری: نه! نه!
جونگ سو:پس برگرد اینور
با خجالت برگشتم ولی چشامو وا نکردم
جونگ سو: چشاتو واکن!
آکاری: آخه
به زور چشامو وا کردم که یهو از چیزی که دیدم بیحرکت موندم جونگ سو تو چشمام زل زده بود
آکاری: جونگ سو ؟
جونگ سو: چیه؟
آکاری: چرا گفتی چشامو وا کنم؟
جونگ سو: همین جوری خواستم ببینمت
همینجور نگاه میکردیم که جونگ سو چشاشو ورداشتو منو بغل کردو بهم گفت بخواب کوچولو و تاریکی مطلق
۲.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.