پارت۱۱فیک:🌹ارباب عاشق 🌹
+نمیدونم ولی دلم میخاس فقط نگاش کنم ،این دختر یه آرامش خاصی بهم میداد،آرامشی که تاحالا با هیچ کسی تجربه نکرده بودم ولی نمیتونستم بروز بدم چون نسبت به همه دخترا بی اعتماد بودم
اگه این دختر هم مثل مامانم باشه چی؟
نه نه من نباید فریب بخورم باید به خودم مسلط باشم
_از اتاقش اومدم بیرون وبعد رفتم پیش آجوما وازش پرسیدم که چه کاری باید انجام بدم که آجوما هم گف برو وبا بقیه دخترا غذا های شب رو آماده کنیدویه چشم گفتم ورفتم سمت آشپز خونه وبا بقیه مشغول پخت وپز برا مهمونی شب شدیم
ویو شب
_وای خدا دیگه به کل از کت وکول افتادم،اونقدر شیرینی ودسر وغذا های مختلف پختیم که دستام شکس
دیگه چیزی به شروع مهمونی نمونده وما همه چیو آماده کرده بودیم وهمگی رفتیم به سالن اصلی ومنتظر موندیم تا مهمونا بیان
ارباب هم یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود که خیلی بهش میومد وهمه ما وقتی از پله ها اومد پایین محوش شده بودیم ولی با چشم وغره آجوما زود حواسمون رو جمع کردیم
بعد چن دقیقه ماشین های خیلی گرون قیمتی تو حیاط عمارت پارک کردن واز همه شون آدم های شیک وباکلاسی پیاده شدن واومدن تو ودیگه سالن به اون بزرگی پر شده بود از رزی پرسیدم که اینا کین؟
گف:اینا همشون تو کار مافیان
ما با رزی داشتیم همه رو دید میزدیم
همه مردابا ارباب دست میدادن واحوالش رو میپرسیدن ودخترایی که اومده بودن هی سعی میکردن به ارباب نزدیک بشن ولی ارباب محلشون نمیذاش وهی ازشون دور میشد ومیرف سمت مردا
داشتیم با رزی نگا میکردیم که آجوما صدامون کرد
×هیچ معلومه ما دوتا چکار میکنین به جای دید زدن بقیه بیاین این نوشیدنی هارو ببرین پیش مهمونا
هردومون خندیدیم وبعد سینی مشروب هارو برداشتیم ورفتیم سالن وبین مهمونا میچرخوندیم وبرمیداشتن
نگاه های مردایی که فقط به پاهای لختم نگا میکردن اذیتم میکرد برا همین مشروب هارو به یه خدمتکار دیگه دادم ورفتم تا ببینم که کم وکسری نداریم که یهو یه مردی دستمو گرف ومنو برد داخل یکی از اتاق های عمارت وپرتم کرد رو تخت
داد زدم ولی کسی صدامو نمیشنید چون تعداد مهمونا زیاد بود وصدام به گوش کسی نمیرسید
اومد جلو ورفتم عقب وبعد اومد منو گرف وروم خیمه زدوبا نیشخند مسخره ای گف
÷خیلی بدن خوبی داری بیبی میخام یکم به اونی که اونایین دارم حال بدی
_خفههههههه شوووووووو کثافتتتتتتتتت
÷عه بد دهن هم که هستی
دستشو آورد جلو وبا یه حرکت پیرهنم رو پاره کرد،والان فقط بالباس زیر جلوش بودم سعی میکردم از دستش فرار کنم ولی خیلی زورش زیاد بودومن مانند گنجشکی بودم در برابرعقاب.....
ویوتهیونگ:
پیش مهمونا بودم وداشتم میرفتم سمت دستشویی که صدای جیغی توجهم رو جلب کرد ودنبال صدارفتم ،صدا از اتاق ته راهرو طبقه بالا بود زود از پله ها رفتم بالا ورسیدم در اتاق وبا یه ضربه باز کردم که با چیزی که دیدم خشمم فوران کرد
یکی از مافیا ها لباس های ات رو درآورده بود وداشت لباس های زیرش رو درمیاوردتا بهش تجاوز کنه وات هم دست ا میزد وجیغ میکشید
زود رفتم سمتش ومردوبلند کردم وبا مشت کوبیدم تو صورتش وبعدگردنشو گرفتم واونقدر فشار دادم که خفه شدومرد
برگشتم سمت ات،فقط لباس زیر تنش بود وخیلی ازم خجالت میکشید ،اولین باربود که بدن به دخترو میدیدم خیلی سفید بود خیلی تحریک شده بودم رفتم سمتش ورفت عقب وبه تاج تخت تکیه دادومنم رفتم روبه روش نشستم ودستامو دوطرف بدنش گذاشتم وموهاشو که جلو صورتش ریخته بودرو کنار زدم واشکاشو پاک کردم
اصلا کارام دست خودم نبود
ازم ترسیده بود ،اشکاش از ترس بند اومده بود وزبونش نمیچرخید تا چیزی بگه،لباش دیوونم میکرد دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس زود لبام رو کوبوندم رو لباش ولباشو وحشیانه خوردم
هنگ کرده بود وچشاش داش از حدقه بیرون میزد ولی توجهی نکردم وبا اون حالت خابوندمش ورفتم روش وهمچنان لباش رومیبوسیدم وبعد از چن دقیقه وقتی متوجه شدم نفسش داره بند میاد لبام رو ازش جداکردم وتو چشاش زول زدم
ضربان قلبش رو میتونستم بشنوم ،قلبش داش میومد تو دهنش
یه لحظه نخاستم بیشتر ادامه بدم ودلم براش سوخت وکتم رو در آوردم وانداختم روش واز اتاق زدم بیرون.....
خوب لطفا حمایت کنید💋😘
اگه این دختر هم مثل مامانم باشه چی؟
نه نه من نباید فریب بخورم باید به خودم مسلط باشم
_از اتاقش اومدم بیرون وبعد رفتم پیش آجوما وازش پرسیدم که چه کاری باید انجام بدم که آجوما هم گف برو وبا بقیه دخترا غذا های شب رو آماده کنیدویه چشم گفتم ورفتم سمت آشپز خونه وبا بقیه مشغول پخت وپز برا مهمونی شب شدیم
ویو شب
_وای خدا دیگه به کل از کت وکول افتادم،اونقدر شیرینی ودسر وغذا های مختلف پختیم که دستام شکس
دیگه چیزی به شروع مهمونی نمونده وما همه چیو آماده کرده بودیم وهمگی رفتیم به سالن اصلی ومنتظر موندیم تا مهمونا بیان
ارباب هم یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود که خیلی بهش میومد وهمه ما وقتی از پله ها اومد پایین محوش شده بودیم ولی با چشم وغره آجوما زود حواسمون رو جمع کردیم
بعد چن دقیقه ماشین های خیلی گرون قیمتی تو حیاط عمارت پارک کردن واز همه شون آدم های شیک وباکلاسی پیاده شدن واومدن تو ودیگه سالن به اون بزرگی پر شده بود از رزی پرسیدم که اینا کین؟
گف:اینا همشون تو کار مافیان
ما با رزی داشتیم همه رو دید میزدیم
همه مردابا ارباب دست میدادن واحوالش رو میپرسیدن ودخترایی که اومده بودن هی سعی میکردن به ارباب نزدیک بشن ولی ارباب محلشون نمیذاش وهی ازشون دور میشد ومیرف سمت مردا
داشتیم با رزی نگا میکردیم که آجوما صدامون کرد
×هیچ معلومه ما دوتا چکار میکنین به جای دید زدن بقیه بیاین این نوشیدنی هارو ببرین پیش مهمونا
هردومون خندیدیم وبعد سینی مشروب هارو برداشتیم ورفتیم سالن وبین مهمونا میچرخوندیم وبرمیداشتن
نگاه های مردایی که فقط به پاهای لختم نگا میکردن اذیتم میکرد برا همین مشروب هارو به یه خدمتکار دیگه دادم ورفتم تا ببینم که کم وکسری نداریم که یهو یه مردی دستمو گرف ومنو برد داخل یکی از اتاق های عمارت وپرتم کرد رو تخت
داد زدم ولی کسی صدامو نمیشنید چون تعداد مهمونا زیاد بود وصدام به گوش کسی نمیرسید
اومد جلو ورفتم عقب وبعد اومد منو گرف وروم خیمه زدوبا نیشخند مسخره ای گف
÷خیلی بدن خوبی داری بیبی میخام یکم به اونی که اونایین دارم حال بدی
_خفههههههه شوووووووو کثافتتتتتتتتت
÷عه بد دهن هم که هستی
دستشو آورد جلو وبا یه حرکت پیرهنم رو پاره کرد،والان فقط بالباس زیر جلوش بودم سعی میکردم از دستش فرار کنم ولی خیلی زورش زیاد بودومن مانند گنجشکی بودم در برابرعقاب.....
ویوتهیونگ:
پیش مهمونا بودم وداشتم میرفتم سمت دستشویی که صدای جیغی توجهم رو جلب کرد ودنبال صدارفتم ،صدا از اتاق ته راهرو طبقه بالا بود زود از پله ها رفتم بالا ورسیدم در اتاق وبا یه ضربه باز کردم که با چیزی که دیدم خشمم فوران کرد
یکی از مافیا ها لباس های ات رو درآورده بود وداشت لباس های زیرش رو درمیاوردتا بهش تجاوز کنه وات هم دست ا میزد وجیغ میکشید
زود رفتم سمتش ومردوبلند کردم وبا مشت کوبیدم تو صورتش وبعدگردنشو گرفتم واونقدر فشار دادم که خفه شدومرد
برگشتم سمت ات،فقط لباس زیر تنش بود وخیلی ازم خجالت میکشید ،اولین باربود که بدن به دخترو میدیدم خیلی سفید بود خیلی تحریک شده بودم رفتم سمتش ورفت عقب وبه تاج تخت تکیه دادومنم رفتم روبه روش نشستم ودستامو دوطرف بدنش گذاشتم وموهاشو که جلو صورتش ریخته بودرو کنار زدم واشکاشو پاک کردم
اصلا کارام دست خودم نبود
ازم ترسیده بود ،اشکاش از ترس بند اومده بود وزبونش نمیچرخید تا چیزی بگه،لباش دیوونم میکرد دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس زود لبام رو کوبوندم رو لباش ولباشو وحشیانه خوردم
هنگ کرده بود وچشاش داش از حدقه بیرون میزد ولی توجهی نکردم وبا اون حالت خابوندمش ورفتم روش وهمچنان لباش رومیبوسیدم وبعد از چن دقیقه وقتی متوجه شدم نفسش داره بند میاد لبام رو ازش جداکردم وتو چشاش زول زدم
ضربان قلبش رو میتونستم بشنوم ،قلبش داش میومد تو دهنش
یه لحظه نخاستم بیشتر ادامه بدم ودلم براش سوخت وکتم رو در آوردم وانداختم روش واز اتاق زدم بیرون.....
خوب لطفا حمایت کنید💋😘
۵.۶k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.