پارت◇⁴¹
اما اخر لب باز کرد و شروع به گفتن کرد ...
بابا:ا/ت
ا/ت:هوم؟!
بابا:م..میخوام چیزی بهت بگم ...قول میدی که به حرفم گوش بدی ...
لبم و جمع کردم و با سرم تایید کردم ...
بابا:میدونی واسه چی اومدیم بوسان...
ا/ت:..نه
بابا:تو ...اینجا کسیو داری که قرار بعد از من ازت مراق...
ا/ت:پس شما چی
بابا:م...من؟
ا/ت:اهوم
بابا:م..من باید برم
با شندیدن این حرف از دهن بابام اشک تو چشمام جمع شد و شروع کردم به گریه کردن ...
ا/ت:اما..اخه کجاا...بابایی من و تنها نزار ...ترو خدا ....دیگ ...دیگ اذیتت نمی کنم ...قولدمیدم بابایی...نروو(با گریه)
بابام که توقع همچین واکنشی و از من نداشت ...اشکاش شروع کرد به ریختن ...اومد سمت و محکم بغلم کرد ...
بابا:اروم ...باش دخترم ...تو دختر قوی هست مگه نه...تو میتونی از خودت مراقب کنی ...حتی بدون بودن من ...
ا/ت:بابا ...خواهش میکنم ...منم با خودت ببر ...دختر خوبی میشم ...قول میدم بابا....
اینگار با این حرفایی که میزدم ...بیشتر ناراحتش میکرد اما اشکاش و پاک کردو ....از خودش جدام کرد و تو صورتم نگاه کرد...با دستاش اشکای صورتت منم پاک کرد...یه لبخند مصنوعی زد ....
بابا:من بالاخره پیداش کردم ....اون کسی که دوماهه دنبالشم و پیداش کردم ...کسی که بعد من سرپرستی تو رو به عهده میگره ....تو....تو میری پش اون....اون..
ا/ت:نه...بابا من و تنها نزار ...ترو خدا منم باخودت ب...بر...
قطره اشکی از چشمم بابا افتاد که سریع با دستش پسش زد ...و گفت:تو نمی تونی با من بی...
ا/ت:اخه چرااا ...باباااا...منم ببر...(همنطور که پاشو به زمین میکوبید)
بابا:ببین ...دخترم ...جایی که من میرم ....جای خوبی برای تو نیست ..من مجبورم ....وگرنه هیچکس نمی تونست ترو از من جدا کنه...
گریم بند نمی اومد و بابام سعی داشت که ارومم کنه ...
بابا:اروم باش عزیزم ....گریه نکن ...تو دختر منی ...تو قوی مگه نه...تو....امروز باید بری...میری پیش کسی که ازت مراقبت میکنه...من و همیشه تو قلبت داشته باش ...باشه..من...از دور هوات و دارم ..ه..همیشه!
با بغض سرم و تکون دادم ...التماس هام هیچ تاثیری نداشت ...و بابام میخواست ازم جدا بشه ...ظهر اون روز من و برد پیش یه مرد میانسال و یه سری چیز بهش گفت ...که اون مردم تایید میکرد...بعد از تموم شدن حرفاش اومد سمتم و با تمام وجودش نگام کرد ...خم شد سرم بوس کرد و اروم بلند شد ...به سمت در خروجی رفت ....بغض ته گلوم شکست و پشت سرش شروع کردم گریه کردن ...اما رفت ...نموند ...من و گذاشت پیش این پیر مرد و رفت...از همون لحظه ازش نفرت نگرفتم ...نمی دونم ...شاید چون اینقد دوستش داشتم ...رفتنشو ....ول کردنم و نادیده گرفتم ...حتی یه ذره ام ازش متنفر نشدم...شاید اگع کسی دیگه ای جای من بود و دلش نمی خواست این پدر و ببینه ...ولی من نه ...
وقتی رفت اون پیرمرد اومد سمتم و پیشم نشست ....
پیر مرد:دخترم....اسمت چیه
با بغضی که هنوز تو گلوم بود گفتم:ا/ت...
پیرمرد:چن سالته...
ا/ت:هفت و نیم سالمه
پیرد مرد لبخندی زد و گفت :پس بزرگ شدی ...درسته؟
بالاخره امتحانام تموم شدددد و روزی یه پارت میزارم💜😂
بابا:ا/ت
ا/ت:هوم؟!
بابا:م..میخوام چیزی بهت بگم ...قول میدی که به حرفم گوش بدی ...
لبم و جمع کردم و با سرم تایید کردم ...
بابا:میدونی واسه چی اومدیم بوسان...
ا/ت:..نه
بابا:تو ...اینجا کسیو داری که قرار بعد از من ازت مراق...
ا/ت:پس شما چی
بابا:م...من؟
ا/ت:اهوم
بابا:م..من باید برم
با شندیدن این حرف از دهن بابام اشک تو چشمام جمع شد و شروع کردم به گریه کردن ...
ا/ت:اما..اخه کجاا...بابایی من و تنها نزار ...ترو خدا ....دیگ ...دیگ اذیتت نمی کنم ...قولدمیدم بابایی...نروو(با گریه)
بابام که توقع همچین واکنشی و از من نداشت ...اشکاش شروع کرد به ریختن ...اومد سمت و محکم بغلم کرد ...
بابا:اروم ...باش دخترم ...تو دختر قوی هست مگه نه...تو میتونی از خودت مراقب کنی ...حتی بدون بودن من ...
ا/ت:بابا ...خواهش میکنم ...منم با خودت ببر ...دختر خوبی میشم ...قول میدم بابا....
اینگار با این حرفایی که میزدم ...بیشتر ناراحتش میکرد اما اشکاش و پاک کردو ....از خودش جدام کرد و تو صورتم نگاه کرد...با دستاش اشکای صورتت منم پاک کرد...یه لبخند مصنوعی زد ....
بابا:من بالاخره پیداش کردم ....اون کسی که دوماهه دنبالشم و پیداش کردم ...کسی که بعد من سرپرستی تو رو به عهده میگره ....تو....تو میری پش اون....اون..
ا/ت:نه...بابا من و تنها نزار ...ترو خدا منم باخودت ب...بر...
قطره اشکی از چشمم بابا افتاد که سریع با دستش پسش زد ...و گفت:تو نمی تونی با من بی...
ا/ت:اخه چرااا ...باباااا...منم ببر...(همنطور که پاشو به زمین میکوبید)
بابا:ببین ...دخترم ...جایی که من میرم ....جای خوبی برای تو نیست ..من مجبورم ....وگرنه هیچکس نمی تونست ترو از من جدا کنه...
گریم بند نمی اومد و بابام سعی داشت که ارومم کنه ...
بابا:اروم باش عزیزم ....گریه نکن ...تو دختر منی ...تو قوی مگه نه...تو....امروز باید بری...میری پیش کسی که ازت مراقبت میکنه...من و همیشه تو قلبت داشته باش ...باشه..من...از دور هوات و دارم ..ه..همیشه!
با بغض سرم و تکون دادم ...التماس هام هیچ تاثیری نداشت ...و بابام میخواست ازم جدا بشه ...ظهر اون روز من و برد پیش یه مرد میانسال و یه سری چیز بهش گفت ...که اون مردم تایید میکرد...بعد از تموم شدن حرفاش اومد سمتم و با تمام وجودش نگام کرد ...خم شد سرم بوس کرد و اروم بلند شد ...به سمت در خروجی رفت ....بغض ته گلوم شکست و پشت سرش شروع کردم گریه کردن ...اما رفت ...نموند ...من و گذاشت پیش این پیر مرد و رفت...از همون لحظه ازش نفرت نگرفتم ...نمی دونم ...شاید چون اینقد دوستش داشتم ...رفتنشو ....ول کردنم و نادیده گرفتم ...حتی یه ذره ام ازش متنفر نشدم...شاید اگع کسی دیگه ای جای من بود و دلش نمی خواست این پدر و ببینه ...ولی من نه ...
وقتی رفت اون پیرمرد اومد سمتم و پیشم نشست ....
پیر مرد:دخترم....اسمت چیه
با بغضی که هنوز تو گلوم بود گفتم:ا/ت...
پیرمرد:چن سالته...
ا/ت:هفت و نیم سالمه
پیرد مرد لبخندی زد و گفت :پس بزرگ شدی ...درسته؟
بالاخره امتحانام تموم شدددد و روزی یه پارت میزارم💜😂
۲۳۱.۷k
۲۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.