رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
رمان عشق مخفیانه 🖤🤍⛓️
پارت ۱۲
دیانا : نهار خوردیم و میخوایم حرکت کنیم
...
(چند ساعت بعد )
دیانا : بالاخره رسیدیم ، ارباب دره ی ویلای بزرگ ایستاد ، خیلی قشنگ بود 😩🥴
ارسلان : رسیدیم و ماشین ها رو پارک کردیم ، وسایل رو بردیم بالا و هرکی برای خودش اتاق انتخاب کرد
دیانا : اتاق من دقیقا افتاده بود پیش اتاق ارباب (شتتتتتت)
ارسلان : بچه ها بریم یکم استراحت کنیم و عصر بریم بیرون
بچه ها : باش
دیانا : من رفتم تو اتاقم ولی خوابم نمیبرد از اتاق رفتم بیرون که ارباب صدام کرد
...
ارسلان : خانم رحیمی
دیانا : بله ارباب
ارسلان : بیاید یه لحظه
دیانا : چشم
...
ارسلان : دوست داری امروز کجا بریم
دیانا : اممم نمیدونم شما باید تصمیم بگیرید
پارت ۱۲
دیانا : نهار خوردیم و میخوایم حرکت کنیم
...
(چند ساعت بعد )
دیانا : بالاخره رسیدیم ، ارباب دره ی ویلای بزرگ ایستاد ، خیلی قشنگ بود 😩🥴
ارسلان : رسیدیم و ماشین ها رو پارک کردیم ، وسایل رو بردیم بالا و هرکی برای خودش اتاق انتخاب کرد
دیانا : اتاق من دقیقا افتاده بود پیش اتاق ارباب (شتتتتتت)
ارسلان : بچه ها بریم یکم استراحت کنیم و عصر بریم بیرون
بچه ها : باش
دیانا : من رفتم تو اتاقم ولی خوابم نمیبرد از اتاق رفتم بیرون که ارباب صدام کرد
...
ارسلان : خانم رحیمی
دیانا : بله ارباب
ارسلان : بیاید یه لحظه
دیانا : چشم
...
ارسلان : دوست داری امروز کجا بریم
دیانا : اممم نمیدونم شما باید تصمیم بگیرید
۸.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.