عشق ممنوعه 🧡 ☆Part ۲۹☆
دیگه شب شده بود و همگی دور هم نشسته بودیم و تیسا و سومی مشغول دیدن کی دراما بود و منم با گوشیم ور میرفتم که یه پیام برام اومد و وقتی بازش کردم فهمیدم از سوریاست که گفته بود ساعت ۱۰ میاد اینجا تا باهم بریم خرید با اینکه هیچ علاقه ای نداشتم ولی مجبور بودم که باهاش برم هوففف
(سومی)
به قولی که تهیونگ بهم داده بود باور داشتم و مطمئنم که اون زیر قولش نمیزنه ، ساعت ۱۱ شب بود و من واقعا خوابم میومد پس رفتم تیسارو خوابوندم ورفتم توی اتاقم خوابیدم ولی بعد از چند مین احساس کردم تهیونگ من رو بغل کرده
سومی: تهیونگ!
تهیونگ: چرا نیومدی پیش من؟
سومی: خب خسته بودم گفتم بخوابم زودتر
تهیونگ: باشه پس من اینجا میخوابم
سومی: باشه
تهیونگ و سومی همرو بغل کردن و خوابیدن
(تهیونگ)
صبح شد و همگی صبحونمون رو خوردیم و سومی و تیسا رفتن پی بازیشون من رفتم یسری کارای ریز شرکت رو انجام دادم و بعد از اون آماده شدم و از تیسا و سومی خداحافظی کردم و رفتم پایین دیدم سوریا منتظره سوار ماشین شدیم و رفتیم به پاساژ مخصوص و شروع به چرخیدن کردیم البته برای من فرقی نداشت و فقط دنبال اون دختر راه افتاده بودم ، بعد از چندین ساعت چرخیدن بالاخره خرید تموم شد و بعد از اون هم رفتیم و یک تالار برای عروسی کرایه کردیم و هر کدوم رفتیم خونه های خودمون ، وقتی رسیدم خونه ساعت ۷ بود رفتم از پله ها بالا و بعد از گرفتن یه دوش سبک حاضر شدم و رفتم برای شام
(سومی)
سرمیز شام نشستیم و همگی مشغول خوردن شدیم
سومی: عروسی کیه؟
تهیونگ: آخر همین هفته
سومی: اها
تیسا: عروسی کیه؟
تهیونگ: من
تیسا: با کی؟
تهیونگ: با سوریا
تیسا: اَه اَه چرا با اون آخه؟ من ازش بدم میاد
تهیونگ: تیسا لطفا تو دیگه شروع نکن شاملو بخور
همگی غذامونو خوردیم و رفتیم تو پذیرایی نشستیم و مشغول مار پله بازی کردن شدیم و بعد از چند دور بازی کردن رفتیم داخل اتاق ها و خوابیدیم
کپی ممنوع ❌
(سومی)
به قولی که تهیونگ بهم داده بود باور داشتم و مطمئنم که اون زیر قولش نمیزنه ، ساعت ۱۱ شب بود و من واقعا خوابم میومد پس رفتم تیسارو خوابوندم ورفتم توی اتاقم خوابیدم ولی بعد از چند مین احساس کردم تهیونگ من رو بغل کرده
سومی: تهیونگ!
تهیونگ: چرا نیومدی پیش من؟
سومی: خب خسته بودم گفتم بخوابم زودتر
تهیونگ: باشه پس من اینجا میخوابم
سومی: باشه
تهیونگ و سومی همرو بغل کردن و خوابیدن
(تهیونگ)
صبح شد و همگی صبحونمون رو خوردیم و سومی و تیسا رفتن پی بازیشون من رفتم یسری کارای ریز شرکت رو انجام دادم و بعد از اون آماده شدم و از تیسا و سومی خداحافظی کردم و رفتم پایین دیدم سوریا منتظره سوار ماشین شدیم و رفتیم به پاساژ مخصوص و شروع به چرخیدن کردیم البته برای من فرقی نداشت و فقط دنبال اون دختر راه افتاده بودم ، بعد از چندین ساعت چرخیدن بالاخره خرید تموم شد و بعد از اون هم رفتیم و یک تالار برای عروسی کرایه کردیم و هر کدوم رفتیم خونه های خودمون ، وقتی رسیدم خونه ساعت ۷ بود رفتم از پله ها بالا و بعد از گرفتن یه دوش سبک حاضر شدم و رفتم برای شام
(سومی)
سرمیز شام نشستیم و همگی مشغول خوردن شدیم
سومی: عروسی کیه؟
تهیونگ: آخر همین هفته
سومی: اها
تیسا: عروسی کیه؟
تهیونگ: من
تیسا: با کی؟
تهیونگ: با سوریا
تیسا: اَه اَه چرا با اون آخه؟ من ازش بدم میاد
تهیونگ: تیسا لطفا تو دیگه شروع نکن شاملو بخور
همگی غذامونو خوردیم و رفتیم تو پذیرایی نشستیم و مشغول مار پله بازی کردن شدیم و بعد از چند دور بازی کردن رفتیم داخل اتاق ها و خوابیدیم
کپی ممنوع ❌
۶۲.۴k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.