شیطان یا فرشته پارت ۱۱
__________
چند دقیقه این ها بغل هم بودن و گریه میکردن که جیمین ازش جدا شد
جیمین :ببینمت چشات کلا قرمز شدن *با شستن درحالی که اشک هاشو پاک میکرد این رو گفت*
ا/ت: ا..ارباب
جیمین: هیس بیا اینجا ببینم *میندازه تو بغلش*
ا/ت دوباره اون حس رو گرفت (یعنی احساس غمش رو گرفت)
جیمین: بهتری؟
ا/ت:*با سر تایید میکنه*ممنون
جیمین: امروز اگه میخوایی کار نکن
ا/ت: ب..باشه ممنون
جیمین:*لبخند*
ا/ت رفت بیرون و منم موندم که اجوما اومد
اجوما: احساساتون برگشته
جیمین: آره به خاطر این دختر اون منو دیونه میکنه
دلم میخواد برم پدرش رو دوباره زنده کنم
اجوما: دختر خوبیه ولی پسرم اگه اون کارو کنی ...
جیمین: میدونم برای زنده کردن کسی جون خودمو از دست میدم ...... خوب من دیگه برم
اجوما: باشه پسرم ولی خواهشا اون کارو نکن ا/ت به شرایط عادت میکنه روزهای قبل رو دیدی چطوری شاد بود؟
جیمین:*تک خنده* باشه
رفتم سراغ ا/ت دیدم یه عکس تو دستشه سریع ازش گرفتم
ا/ت: عه پسش بده
جیمین: نوچ بزار ببینم
دیدم عکس یه زن و مرده با یه بچه اون مرده همون پدر ا/ت بود وبچه هم احتمالا خودش بود ولی زنه مادرشه؟
مادرته؟
ا/ت: اهوم
جیمین: میخوایی دربارش حرف بزنی؟
ا/ت: من راستش هیچوقت مامانم رو ندیدم اون عکس آخرین عکسی بود گرفتیم و فرداش مامانم سکته کرد🥲
خاطره باهاش دارم ولی مبهمه🙂
جیمین: میفهمم منم وقتی بچه بودم مادرم رو از دست دادم
بابام هم بعد از فوت مادرم ولم کرد چند روز بعد هم خبر مرگش اومد میشه گفت تو یتیم خونه بزرگ شدم🥲
الانم باهاشون خاطره ای به یاد ندارم به جز یکی هر ۳ تامون یه بار رفتیم ساحل اون روز بهترین روز و خوشحال ترین روزم بود🥺
ا/ت :متاسفم نمیدونستم
جیمین اشکالی نداره خوب میگم بریم ساحل؟
ا/ت: واقعا*ذوق*
جیمین: آره زود پاشو حاضرشو بریم
ا/ت: اخجون ولی من لباس ندارم🥺
جیمین: چرا داری مگه تا به حال کند رو نگاه نکردی؟
ا/ت : نه
میره بازش میکنه و یه جوری ذوق کرد که دلم میخواست درسته بخورمش کیوت ربهحابباممیهمشم قجببهبهج
ا/ت : چقدر لباسسس
بعد یه نگاهی میندازه بهم و میگه
ا/ت :امم نمیری بیرون
جیمین: نوچ تو ل.خ.ت منو دیدی منم باید ببینم
ا/ت: ولی
جیمین: ولی نداره
ا/ت:ب...باشه
بعدش رفت سراغ کمد و یه لباس انتخاب کرد و با کلی خجالت لباس هاشو در آورد که نتونستم تحمل کنم اروم آروم رفتم سمتش اونم هی به عقب میرفت که خورد به دیوار
ا/ت:ا....ارباب
جیمین: راستی دفعه ی قبلن
نگفتی چطور بود
ا/ت:چ..چی
با گفتن این جمله صورتم رو نزدیک صورتش کردم و آروم ل.ب هامو رو ل.ب های نرم و پفکیش گذاشتم آروم م.ک میزدم و با دستم بدنش رو لمس میکردم بدن نرمی داشت جون میده واسه خوردن
بعد چندمین ازش جدا شدم
جیمین: خوب؟ خوشت اومد؟
ا/ت: *با خجالت سرش رو به نشونه ی اره تکون داد*(بدبخت قرمز شد)
جیمین: *خنده* میدونستی خیلی خوردنی؟ حالا زودباش لباست رو بپوش منم برم لباسم رو عوض کنم
ا/ت: ب...باشه
چند دقیقه این ها بغل هم بودن و گریه میکردن که جیمین ازش جدا شد
جیمین :ببینمت چشات کلا قرمز شدن *با شستن درحالی که اشک هاشو پاک میکرد این رو گفت*
ا/ت: ا..ارباب
جیمین: هیس بیا اینجا ببینم *میندازه تو بغلش*
ا/ت دوباره اون حس رو گرفت (یعنی احساس غمش رو گرفت)
جیمین: بهتری؟
ا/ت:*با سر تایید میکنه*ممنون
جیمین: امروز اگه میخوایی کار نکن
ا/ت: ب..باشه ممنون
جیمین:*لبخند*
ا/ت رفت بیرون و منم موندم که اجوما اومد
اجوما: احساساتون برگشته
جیمین: آره به خاطر این دختر اون منو دیونه میکنه
دلم میخواد برم پدرش رو دوباره زنده کنم
اجوما: دختر خوبیه ولی پسرم اگه اون کارو کنی ...
جیمین: میدونم برای زنده کردن کسی جون خودمو از دست میدم ...... خوب من دیگه برم
اجوما: باشه پسرم ولی خواهشا اون کارو نکن ا/ت به شرایط عادت میکنه روزهای قبل رو دیدی چطوری شاد بود؟
جیمین:*تک خنده* باشه
رفتم سراغ ا/ت دیدم یه عکس تو دستشه سریع ازش گرفتم
ا/ت: عه پسش بده
جیمین: نوچ بزار ببینم
دیدم عکس یه زن و مرده با یه بچه اون مرده همون پدر ا/ت بود وبچه هم احتمالا خودش بود ولی زنه مادرشه؟
مادرته؟
ا/ت: اهوم
جیمین: میخوایی دربارش حرف بزنی؟
ا/ت: من راستش هیچوقت مامانم رو ندیدم اون عکس آخرین عکسی بود گرفتیم و فرداش مامانم سکته کرد🥲
خاطره باهاش دارم ولی مبهمه🙂
جیمین: میفهمم منم وقتی بچه بودم مادرم رو از دست دادم
بابام هم بعد از فوت مادرم ولم کرد چند روز بعد هم خبر مرگش اومد میشه گفت تو یتیم خونه بزرگ شدم🥲
الانم باهاشون خاطره ای به یاد ندارم به جز یکی هر ۳ تامون یه بار رفتیم ساحل اون روز بهترین روز و خوشحال ترین روزم بود🥺
ا/ت :متاسفم نمیدونستم
جیمین اشکالی نداره خوب میگم بریم ساحل؟
ا/ت: واقعا*ذوق*
جیمین: آره زود پاشو حاضرشو بریم
ا/ت: اخجون ولی من لباس ندارم🥺
جیمین: چرا داری مگه تا به حال کند رو نگاه نکردی؟
ا/ت : نه
میره بازش میکنه و یه جوری ذوق کرد که دلم میخواست درسته بخورمش کیوت ربهحابباممیهمشم قجببهبهج
ا/ت : چقدر لباسسس
بعد یه نگاهی میندازه بهم و میگه
ا/ت :امم نمیری بیرون
جیمین: نوچ تو ل.خ.ت منو دیدی منم باید ببینم
ا/ت: ولی
جیمین: ولی نداره
ا/ت:ب...باشه
بعدش رفت سراغ کمد و یه لباس انتخاب کرد و با کلی خجالت لباس هاشو در آورد که نتونستم تحمل کنم اروم آروم رفتم سمتش اونم هی به عقب میرفت که خورد به دیوار
ا/ت:ا....ارباب
جیمین: راستی دفعه ی قبلن
نگفتی چطور بود
ا/ت:چ..چی
با گفتن این جمله صورتم رو نزدیک صورتش کردم و آروم ل.ب هامو رو ل.ب های نرم و پفکیش گذاشتم آروم م.ک میزدم و با دستم بدنش رو لمس میکردم بدن نرمی داشت جون میده واسه خوردن
بعد چندمین ازش جدا شدم
جیمین: خوب؟ خوشت اومد؟
ا/ت: *با خجالت سرش رو به نشونه ی اره تکون داد*(بدبخت قرمز شد)
جیمین: *خنده* میدونستی خیلی خوردنی؟ حالا زودباش لباست رو بپوش منم برم لباسم رو عوض کنم
ا/ت: ب...باشه
۱۴.۴k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.