My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Eight/پارت هشتم
°¤°¤°¤°¤°¤°¤°
ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم.برگشتم و با تای شیطان دفتری مواجه شدم.
:چرا همش میترسی؟
:تو..چطور..؟
:چی چطور؟
:فک کردم دیشب همش یه خواب بود!ولی الان اینجایی!
:نه نبود.تازه خیلیم واقعی بود.
رفت و درست روبهروی من روی میز نشست.هی به من و بعد به بشقاب پنکیک نگاه میکرد.
:چیه؟
لبخند کوچولویی زد و گفت.
:پنکیک!
مثل بچه کوچولوها بود؛خیلی گوگولی مگولی بود.بلند شدم و یه بشقاب دیگه آوردم و پنکیکها رو بین دوتامون تقسیم کردم،و بشقاب رو جلوش روی میز گذاشتم.خودم ام دوباره روی صندلیام نشستم.تای،با لذت زیادی شروع کرد به پنکیکهایی که براش گذاشته بودم نگاه کرد.اولین پنکیک رو که با لذت خورد چشماش برق زدن.
:وایی!خوشمزهاس!
:خوشحالم خوشت اومده.
پنکیک دیگهای رو خورد و دوباره گفت.
:واقعا دستپختت خوبهها!
:خب،وقتی همش خونه تنهام باید آشپزی یاد بگیرم که گشنه نمونم.
:تو همیشه تنهایی؟
:آره.
لقمهی دیگه از پنکیک خورد و وقتی قورتاش داد دهنش رو باز کرد که چیزی بگه،ولی انگار تردید داشت.
:پس،مامان ویا بابات؟
:مامانم تو یه شرکت تجاری کار میکنه و خیلی از وقتها خونه نیست.پدرم هم...چون از هم جدا شدن خبری ازش ندارم.
:آها...
بعدش دیگه نه حرفی زد و نه حرفی زدم.در سکوت کامل صبحانهمون رو خوردیم و ظرفها رو شستم.بلَک هم که صبحانهاش رو تموم کرده بود رو برداشتم و توی بغلم گرفتم که تای اومد و ازم گرفتش.باهم رفتیم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستیم.تلویزیون رو روشن کردم و دنبال یه چیز خوب برای دیدن گشتم.
:قراره چی ببینیم؟
:نمیدونم.هرچی که برامون جالب باشه.
یهو به یه کانالی خوردم که کارتون پخش میکرد.یه کارتون باحال مثل تام و جری بود ولی تام و جری نبود.
:کارتون ببینیم!
:مگه بچهایم؟
:من که بدتر از بچهام،ولی راجعبه تو مطمئن نیستم که بچه هستی یا که نیستی!
:خب،هستم!
باهم مشغول کارتون دیدن شدیم تا نزدیکهای ناهار؛تلویزیون رو خاموش کردم.
:خب وقت ناهاره!پاشو بریم تو آشپزخونه.
:من چرا باید بیام؟
:تو بیا!
تای بلَک رو گذاشت روی زمین و خودش پشت سر من اومد آشپزخونه؛بلَک هم راه اقتاده بود دنبال تای.
:خب ببین،اول اگه میشه بالهات رو یهجوری جمع کن تو دست و پا نباشه.
:چرا؟
:چون قراره تو آشپزی کمک کنی.
:نه نمیخوام!
:پس در این صورت من فقط برای خودم غذا درست میکنم.
:خیلی خب کمک میکنم.
:افرین!خب کاری که گفتمو بکن.
نمیدونم چهجوری ولی یهو بالهاش غیب شدن.با تعجب و کنجکاوی به پشتش نگاه کردم.نشانهای از بالهاش پیدا نکردم.خب،اینم یکی از قابلیت شیطانهاست دیگه!
:پیشبند میخوای تای؟
:نه.
:خیلی خب.منم نمیخوام.
آستینهامون رو دادیم بالا و مشغول شدیم.
...
°¤°¤°¤°¤°¤°¤°
Part Eight/پارت هشتم
°¤°¤°¤°¤°¤°¤°
ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم.برگشتم و با تای شیطان دفتری مواجه شدم.
:چرا همش میترسی؟
:تو..چطور..؟
:چی چطور؟
:فک کردم دیشب همش یه خواب بود!ولی الان اینجایی!
:نه نبود.تازه خیلیم واقعی بود.
رفت و درست روبهروی من روی میز نشست.هی به من و بعد به بشقاب پنکیک نگاه میکرد.
:چیه؟
لبخند کوچولویی زد و گفت.
:پنکیک!
مثل بچه کوچولوها بود؛خیلی گوگولی مگولی بود.بلند شدم و یه بشقاب دیگه آوردم و پنکیکها رو بین دوتامون تقسیم کردم،و بشقاب رو جلوش روی میز گذاشتم.خودم ام دوباره روی صندلیام نشستم.تای،با لذت زیادی شروع کرد به پنکیکهایی که براش گذاشته بودم نگاه کرد.اولین پنکیک رو که با لذت خورد چشماش برق زدن.
:وایی!خوشمزهاس!
:خوشحالم خوشت اومده.
پنکیک دیگهای رو خورد و دوباره گفت.
:واقعا دستپختت خوبهها!
:خب،وقتی همش خونه تنهام باید آشپزی یاد بگیرم که گشنه نمونم.
:تو همیشه تنهایی؟
:آره.
لقمهی دیگه از پنکیک خورد و وقتی قورتاش داد دهنش رو باز کرد که چیزی بگه،ولی انگار تردید داشت.
:پس،مامان ویا بابات؟
:مامانم تو یه شرکت تجاری کار میکنه و خیلی از وقتها خونه نیست.پدرم هم...چون از هم جدا شدن خبری ازش ندارم.
:آها...
بعدش دیگه نه حرفی زد و نه حرفی زدم.در سکوت کامل صبحانهمون رو خوردیم و ظرفها رو شستم.بلَک هم که صبحانهاش رو تموم کرده بود رو برداشتم و توی بغلم گرفتم که تای اومد و ازم گرفتش.باهم رفتیم و روی مبل جلوی تلویزیون نشستیم.تلویزیون رو روشن کردم و دنبال یه چیز خوب برای دیدن گشتم.
:قراره چی ببینیم؟
:نمیدونم.هرچی که برامون جالب باشه.
یهو به یه کانالی خوردم که کارتون پخش میکرد.یه کارتون باحال مثل تام و جری بود ولی تام و جری نبود.
:کارتون ببینیم!
:مگه بچهایم؟
:من که بدتر از بچهام،ولی راجعبه تو مطمئن نیستم که بچه هستی یا که نیستی!
:خب،هستم!
باهم مشغول کارتون دیدن شدیم تا نزدیکهای ناهار؛تلویزیون رو خاموش کردم.
:خب وقت ناهاره!پاشو بریم تو آشپزخونه.
:من چرا باید بیام؟
:تو بیا!
تای بلَک رو گذاشت روی زمین و خودش پشت سر من اومد آشپزخونه؛بلَک هم راه اقتاده بود دنبال تای.
:خب ببین،اول اگه میشه بالهات رو یهجوری جمع کن تو دست و پا نباشه.
:چرا؟
:چون قراره تو آشپزی کمک کنی.
:نه نمیخوام!
:پس در این صورت من فقط برای خودم غذا درست میکنم.
:خیلی خب کمک میکنم.
:افرین!خب کاری که گفتمو بکن.
نمیدونم چهجوری ولی یهو بالهاش غیب شدن.با تعجب و کنجکاوی به پشتش نگاه کردم.نشانهای از بالهاش پیدا نکردم.خب،اینم یکی از قابلیت شیطانهاست دیگه!
:پیشبند میخوای تای؟
:نه.
:خیلی خب.منم نمیخوام.
آستینهامون رو دادیم بالا و مشغول شدیم.
...
°¤°¤°¤°¤°¤°¤°
۸.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.