ان من دیگر p38
سوم شخص(10 سال قبل)
یکه و تنها توی کوچه دیاگون قدم میزد. سوز و سرمای کریسمس لرزه بر اندام نیمه جونش انداخت ، شنل بلندش را که روی سرش کشیده بود را جلوتر کشید . هم برای جلوگیری از سرما هم برای دیده نشدن. وارد بانک گرینگوتز شد .
جن-دوشیزه الیزابت اسنیپ! چطور میتونم کمکتون کنم ؟
دختر کلیدی را به جن تحویل داد .
جن-بله درسته . از این طرف .
جن ها موجوداتی بودند که کارشان از همه چیز برایشان مهم تر بود . به امور جادوگران علاقه ای نداشتند . برایشان فرقی نمیکرد که مراجعه کننده شان الیزابت باشد یا دامبلدور یا حتی ولدمورت .انها کارشان را میکردند.
الیزابت مجبور شده بود مقداری گالیون را به پول رایج ماگلی تبدیل کند .بعد از مرگ مادرش تا چند ماه تنوانسته بود کاری برای خودش پیدا کند و به تازگی شغلی به عنوان پرستاری یافته بود. با اینکه از ان شغل و بچه ها متنفر بود اما چاره ای نداشت . وگرنه از گرسنگی میمرد. الیزابت پرستار دو دختر دوقلو بود که مدام بر سر پدر و مادرشان داد میزدند و جیغ میکشیدند که چرا دوچرخه شان اخرین مدل نیست یا چرا مهمانی دوستشان پرجمعیت تر از تولد انها بوده . دختر های قدر نشناسی که طعم یتیم بودن و مرگ عزیزانشان را درک نمیکردند.
الیزابت پول های ماگلی را برداشت و مقداری هم گالیون و نات گرفت شاید لازمش شود. از بانک خارج شد. دوباره سوز سرما به استخوانش نفوذ کرد . مسیرش را به سمت هاگزمید و سه دسته جارو تغییر داد. انجا گرمای مطبوعی داشت . تقریبا شلوغ بود . الیزابت یک جای دنج و تقریبا دور از همه که خیلی هم توی دید نبود نشست . نوشیدنی کره ای سفارش داد و منتظر شد . شنلش همچنان صورتش را پوشانده بود و تنها هاله ای مشکی و تاریک به جای چهره اش قابل دیدن بود و گاهی موهای مواج مشکی اش لجوجانه از گوشه کلاه شنل بیرون میزدند.
با اینکه انجا تقریبا شلوغ بود اما صدا به خوبی شنیده میشد. نگاه الیزابت متوجه دو مرد شد که درحال گفت و گو بودند. یکی پشت به او نشسته بود و دیگر دقیقا روبروی او. مردی که سر تا پا مشکی بود و تنها پوست رنگ پریده اش با ان تضاد داشت. الیزابت بلافاصله اورا شناخت . او پدرش بود.
مودی-تو مطمئنی سوروس؟
اسنیپ-خودش با کمال وقاحت بهم گفت که ماتیلدا رو کشته . گفت از روش ماگلی استفاده کرده. توی قهوش زهر ریخته. قسم میخورم پیداش کنم گردنش رو ببرم.
مودی- فعلا که گم و گور شده . راستی.الیزابت چی؟ اون سالمه ؟
اسنیپ در فکر فرو رفت. فکر نبود ماتیلدا . فکر قتل بلاتریکس . از همه بدتر فکر تنهایی الیزابت که حتی کوچکترین نشانی هم از او نداشت .
اسنیپ-نمیدونم . هیچ ردی ازش ندارم .الیزابت من معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه .
الیزابت از شنیدن نامش توسط پدرش تپش قلب گرفت . هین نسبتا بلندی از روی بغض کشید که از گوش های سوروس دور نماند . در واقع او از ابتدای ورود دختر به او توجه کرد . ان دختر عجیب که معلوم است صورتش را از عمد پوشانده از ابتدای ورودش درحال گوش دادن به مکالمات انها بود. از رو صندلی بلند شد و به سمت دختر رفت.
.
.
.
خب بریم یکم از احوالات الیزابت جویا بشیم :)
یکه و تنها توی کوچه دیاگون قدم میزد. سوز و سرمای کریسمس لرزه بر اندام نیمه جونش انداخت ، شنل بلندش را که روی سرش کشیده بود را جلوتر کشید . هم برای جلوگیری از سرما هم برای دیده نشدن. وارد بانک گرینگوتز شد .
جن-دوشیزه الیزابت اسنیپ! چطور میتونم کمکتون کنم ؟
دختر کلیدی را به جن تحویل داد .
جن-بله درسته . از این طرف .
جن ها موجوداتی بودند که کارشان از همه چیز برایشان مهم تر بود . به امور جادوگران علاقه ای نداشتند . برایشان فرقی نمیکرد که مراجعه کننده شان الیزابت باشد یا دامبلدور یا حتی ولدمورت .انها کارشان را میکردند.
الیزابت مجبور شده بود مقداری گالیون را به پول رایج ماگلی تبدیل کند .بعد از مرگ مادرش تا چند ماه تنوانسته بود کاری برای خودش پیدا کند و به تازگی شغلی به عنوان پرستاری یافته بود. با اینکه از ان شغل و بچه ها متنفر بود اما چاره ای نداشت . وگرنه از گرسنگی میمرد. الیزابت پرستار دو دختر دوقلو بود که مدام بر سر پدر و مادرشان داد میزدند و جیغ میکشیدند که چرا دوچرخه شان اخرین مدل نیست یا چرا مهمانی دوستشان پرجمعیت تر از تولد انها بوده . دختر های قدر نشناسی که طعم یتیم بودن و مرگ عزیزانشان را درک نمیکردند.
الیزابت پول های ماگلی را برداشت و مقداری هم گالیون و نات گرفت شاید لازمش شود. از بانک خارج شد. دوباره سوز سرما به استخوانش نفوذ کرد . مسیرش را به سمت هاگزمید و سه دسته جارو تغییر داد. انجا گرمای مطبوعی داشت . تقریبا شلوغ بود . الیزابت یک جای دنج و تقریبا دور از همه که خیلی هم توی دید نبود نشست . نوشیدنی کره ای سفارش داد و منتظر شد . شنلش همچنان صورتش را پوشانده بود و تنها هاله ای مشکی و تاریک به جای چهره اش قابل دیدن بود و گاهی موهای مواج مشکی اش لجوجانه از گوشه کلاه شنل بیرون میزدند.
با اینکه انجا تقریبا شلوغ بود اما صدا به خوبی شنیده میشد. نگاه الیزابت متوجه دو مرد شد که درحال گفت و گو بودند. یکی پشت به او نشسته بود و دیگر دقیقا روبروی او. مردی که سر تا پا مشکی بود و تنها پوست رنگ پریده اش با ان تضاد داشت. الیزابت بلافاصله اورا شناخت . او پدرش بود.
مودی-تو مطمئنی سوروس؟
اسنیپ-خودش با کمال وقاحت بهم گفت که ماتیلدا رو کشته . گفت از روش ماگلی استفاده کرده. توی قهوش زهر ریخته. قسم میخورم پیداش کنم گردنش رو ببرم.
مودی- فعلا که گم و گور شده . راستی.الیزابت چی؟ اون سالمه ؟
اسنیپ در فکر فرو رفت. فکر نبود ماتیلدا . فکر قتل بلاتریکس . از همه بدتر فکر تنهایی الیزابت که حتی کوچکترین نشانی هم از او نداشت .
اسنیپ-نمیدونم . هیچ ردی ازش ندارم .الیزابت من معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه .
الیزابت از شنیدن نامش توسط پدرش تپش قلب گرفت . هین نسبتا بلندی از روی بغض کشید که از گوش های سوروس دور نماند . در واقع او از ابتدای ورود دختر به او توجه کرد . ان دختر عجیب که معلوم است صورتش را از عمد پوشانده از ابتدای ورودش درحال گوش دادن به مکالمات انها بود. از رو صندلی بلند شد و به سمت دختر رفت.
.
.
.
خب بریم یکم از احوالات الیزابت جویا بشیم :)
۳.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.