part 3 رویای اشنا
ویو کیونگ
به سمت سالن رفتیم همه اونجا جمع شده بودند، چان هم اونجا بود با چیزی که دیدم تعجب کردم این اولین باری بود که جونگ هوان و اینجوری میدیدم.
ویو یونجی
وقتی با کیونگ به سمت سالن رفتیم جونگ هوان و دیدم که همونطور که موهای سوهی توی دستش بود با گریه داد میزد و می گفت
+بسه دیگه تا کی میخواین اینقدر منو اذیت کنین خودم میدونم هیچ کس نمی یاد تا منو یونجی و کیونگ و ببره. اما اون دوتا چه گناهی کردن که باید اینجا بمونن (با گریه)
اشک توی چشمام جمع شده بود یعنی اینقدر اذیت شده بود؟ البته حق داشت یه نگاه به کیونگ کردم اونم مثل من بغض داشت.
ویو جونگ هوان
اشکام کم کم سرازیر شد نمیدونستم دارم چکار میکنم به خودم اومدم که دیدم همه دورمون جمع شدن یه دفعه چان اومد، میان جمعیت یونجی و کیونگ رو دیدم، نمیخواستم منو توی این وضع ببینن ولی دیگه دیر شده بود. یه دفعه چان با عصبانیت به سمتم اومد و منو روی زمین پرت کرد، سوهی هم خودشو لوس کرد.
: هق هق عشقم دون جونگ هوان وح*شی موهامو کشید(گریه)
؟ هی تو جونگ هوان بد*بخت چطور حرئت کردی به عشق من دست بزنی هااا(عربده)
همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم و گریه میکردم به چان خیره شدت بودم، تا اینکه چان با عصبانیت به سمتم اومد، از ترس نمیدونستم چکار کنم
ویو یونجی
تا دیدم اون چان عو*ضی میخواد جونگ هوان و بزنه سریع به سمتش رفتم اما جونگ هوان با سرش به من اشاره کرد که نیام منم سر جام خشکم زد کیونگ هم روی زمین نشسته بود و شکه از چشماش اشک میریخت.
...
ویو جونگ کوک
با شوگا و تهیونگ به سمت یتیم خونه میرفتیم، متوجه شدیم که چانگ وو(دشم*نمون) پدر و مادر سه بچه که اونا هم مافیا بودن رو شکست داده و به اسا*رت گرفته و بچه های اونا رو هم به یتیم خونه برده و از اون یتیم خونه میخواد یه دختر به اسم سوهی و یه پسر به اسم چان رو به فرزند خواندگی بگیره تا بتونه اون سه تا بچه رو هم به بر*دگی خودش دربیاره. برای همین به فکرم زد که بریم و اون سه بچه رو به فرزند خواندگی بگیریم.
٪ خب خب رسیدیم
☆همگی پیاده شید
-(خنده) باشه هیونگ
به سمت یتیم خونه رفتیم دم در بودیم که یه زن تقریبا بهش میخورد ۵۰ سالش باشه با دوتا کیسه خوراکی به سمت ما اومد.
#اوو سلام اقای جئون اومدید
این دیگه چه سوالی بود 😐معلوم بود که اومدیم، میخواستم بهش بگم که نه هنوز توراه هستیم(😂) که با لگدی که تهیونگ زد به خودم اومدم
-امم بله
#ببخشید دیر شد بیاین داخل
وارد شدیم و از پله ها بالا رفتیم، با صحنه ایی که دیدیم خشکمون زد...
پایان🫶🏻
دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه. نظراتتونم تا اینجای رمان تو کامنتا بگید لطفا
شرط پارت بعد= ۳ تا لایک و یازده تا کامنت❤
به سمت سالن رفتیم همه اونجا جمع شده بودند، چان هم اونجا بود با چیزی که دیدم تعجب کردم این اولین باری بود که جونگ هوان و اینجوری میدیدم.
ویو یونجی
وقتی با کیونگ به سمت سالن رفتیم جونگ هوان و دیدم که همونطور که موهای سوهی توی دستش بود با گریه داد میزد و می گفت
+بسه دیگه تا کی میخواین اینقدر منو اذیت کنین خودم میدونم هیچ کس نمی یاد تا منو یونجی و کیونگ و ببره. اما اون دوتا چه گناهی کردن که باید اینجا بمونن (با گریه)
اشک توی چشمام جمع شده بود یعنی اینقدر اذیت شده بود؟ البته حق داشت یه نگاه به کیونگ کردم اونم مثل من بغض داشت.
ویو جونگ هوان
اشکام کم کم سرازیر شد نمیدونستم دارم چکار میکنم به خودم اومدم که دیدم همه دورمون جمع شدن یه دفعه چان اومد، میان جمعیت یونجی و کیونگ رو دیدم، نمیخواستم منو توی این وضع ببینن ولی دیگه دیر شده بود. یه دفعه چان با عصبانیت به سمتم اومد و منو روی زمین پرت کرد، سوهی هم خودشو لوس کرد.
: هق هق عشقم دون جونگ هوان وح*شی موهامو کشید(گریه)
؟ هی تو جونگ هوان بد*بخت چطور حرئت کردی به عشق من دست بزنی هااا(عربده)
همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم و گریه میکردم به چان خیره شدت بودم، تا اینکه چان با عصبانیت به سمتم اومد، از ترس نمیدونستم چکار کنم
ویو یونجی
تا دیدم اون چان عو*ضی میخواد جونگ هوان و بزنه سریع به سمتش رفتم اما جونگ هوان با سرش به من اشاره کرد که نیام منم سر جام خشکم زد کیونگ هم روی زمین نشسته بود و شکه از چشماش اشک میریخت.
...
ویو جونگ کوک
با شوگا و تهیونگ به سمت یتیم خونه میرفتیم، متوجه شدیم که چانگ وو(دشم*نمون) پدر و مادر سه بچه که اونا هم مافیا بودن رو شکست داده و به اسا*رت گرفته و بچه های اونا رو هم به یتیم خونه برده و از اون یتیم خونه میخواد یه دختر به اسم سوهی و یه پسر به اسم چان رو به فرزند خواندگی بگیره تا بتونه اون سه تا بچه رو هم به بر*دگی خودش دربیاره. برای همین به فکرم زد که بریم و اون سه بچه رو به فرزند خواندگی بگیریم.
٪ خب خب رسیدیم
☆همگی پیاده شید
-(خنده) باشه هیونگ
به سمت یتیم خونه رفتیم دم در بودیم که یه زن تقریبا بهش میخورد ۵۰ سالش باشه با دوتا کیسه خوراکی به سمت ما اومد.
#اوو سلام اقای جئون اومدید
این دیگه چه سوالی بود 😐معلوم بود که اومدیم، میخواستم بهش بگم که نه هنوز توراه هستیم(😂) که با لگدی که تهیونگ زد به خودم اومدم
-امم بله
#ببخشید دیر شد بیاین داخل
وارد شدیم و از پله ها بالا رفتیم، با صحنه ایی که دیدیم خشکمون زد...
پایان🫶🏻
دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه. نظراتتونم تا اینجای رمان تو کامنتا بگید لطفا
شرط پارت بعد= ۳ تا لایک و یازده تا کامنت❤
۵.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.