WINNER 39
مینهو با شنیدن همه ی این حرفا دیوونه شده بود ... چیکار کرده بود؟ قلبش درد میکرد .. چطور تونست انقدر بیرحم باشه؟
اینا جملاتی بودند که مدام از خودش میپرسید ..
چند دقیقه بعد سوار ماشینش شد و با تمام سرعتی که میتونست سمت اداره ی پلیس رفت ..
نفهمید چطور اون همه پله رو بالا رفته .. فقط از اولین نفری که دید درمورد سوآ پرسید ..
-چطور میتونم جئون سوآ رو ببینم؟
زن نگاهی به پسر که هول کرده بود انداخت ..
# ببینم تو برادرشی؟
-نه نه .. من .. فقط باید ببینمش
# اوه .. پس نمیدونی
-چی رو؟
# دیگه جئون سوآیی نیست پسر جون..
-یعنی چی ..
# من مسئول سلولش بودم .. اوه اون روانی بود! چند بار اقدام به خودکشی کرد و وقتی فرستادنش انفرادی بعد از شب اول بخاطر ایست قلبی ...
جملش رو ادامه نداد ولی مینهو خوب متوجه شده بود که چیشده ..
روی زانوش افتاد .. شروع به خندیدن کرد ..
-ببینم شوخیه دیگه؟ .. همش یه کابوسه ..
زن آروم گفت "متاسفم" و بعد اونجا رو ترک کرد ..
خنده های پسر بیشتر شدن .. بلند بلند میخندید ..
-سوآ لطفا بیا از خواب بیدارم کن دیگه تحمل ندارم ..
آروم زمزمه کرد و بعد به قطره های اشکش اجازه ی پایین ریختن داد ...
-من چیکار کردم ..
دیگه هیچ چیز نمیتونست اوضاع رو درست کنه .. درسته که اون حقیقت رو فهمیده بود .. ولی الان خیلی دیر نشده؟..
---
الان بیشتر از ۴۵ دقیقه میشد که جلوی در خونه ای که آدرسشو پیدا کرده بود توی ماشین نشسته بود و بی صدا با مرور خاطراتش اشک میریخت ..
اون خونه ی کوچیک جایی بود که این چند وقت اونا زندگی میکردن .. فکر کرد شاید الان دیدن جونگکوک اشتباه باشه ..
ولی از ماشین پیاده شد و زنگ زد .. در توسط پیرزنی که صاحب خونه بود باز شد
# چی میخوای جوون؟
با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفت
-فکر کنم اشتباه اومدم .. ببخشید
خواست برگرده که پیرزن مانع شد
# ببینم تو اون دختر و پسرو میشناسی؟.. فامیلیشون جئون بود ..
با شنیدن کلمه ی جئون برگشت ..
-هی اون اینجاست؟
# جفتشون خیلی وقته اینجا نیومدن .. اجاره نداده بودن منم وسایلشونو گذاشتم تو اون جعبه .. حالا که میشناسیشون اینارم با خودت ببر
گفت وجعبه ای دست مینهو داد و در رو بست ..
چشمای بی حسش رو به جعبه داد .. چند دست لباس ، یه دفترچه ، یه تیکه کاغذ و گردنبند دختر ... چیزای زیادی نبودن ..
سوار ماشینش شد ، سرشو روی دستاش که روی فرمون بود گذاشت ..
-من نمیتونم اینجوری زندگی کنم ..
صداش هنوز میلرزید ... سرش رو بالا آورد .. نگاهش رو به جعبه داد ، دفترچه ی سفید رنگ رو برداشت و صفحه ی اولش رو باز کرد ..
با دست خط ظریفی نوشته شده بود "خاطرات سوآ"
چند صفحه جلو زد و وسط دفتر رو باز کرد .. تاریخش رو نگاه کرد ، ۱ دسامبر ..
تاریخ تولد سوآ بود ..
اینا جملاتی بودند که مدام از خودش میپرسید ..
چند دقیقه بعد سوار ماشینش شد و با تمام سرعتی که میتونست سمت اداره ی پلیس رفت ..
نفهمید چطور اون همه پله رو بالا رفته .. فقط از اولین نفری که دید درمورد سوآ پرسید ..
-چطور میتونم جئون سوآ رو ببینم؟
زن نگاهی به پسر که هول کرده بود انداخت ..
# ببینم تو برادرشی؟
-نه نه .. من .. فقط باید ببینمش
# اوه .. پس نمیدونی
-چی رو؟
# دیگه جئون سوآیی نیست پسر جون..
-یعنی چی ..
# من مسئول سلولش بودم .. اوه اون روانی بود! چند بار اقدام به خودکشی کرد و وقتی فرستادنش انفرادی بعد از شب اول بخاطر ایست قلبی ...
جملش رو ادامه نداد ولی مینهو خوب متوجه شده بود که چیشده ..
روی زانوش افتاد .. شروع به خندیدن کرد ..
-ببینم شوخیه دیگه؟ .. همش یه کابوسه ..
زن آروم گفت "متاسفم" و بعد اونجا رو ترک کرد ..
خنده های پسر بیشتر شدن .. بلند بلند میخندید ..
-سوآ لطفا بیا از خواب بیدارم کن دیگه تحمل ندارم ..
آروم زمزمه کرد و بعد به قطره های اشکش اجازه ی پایین ریختن داد ...
-من چیکار کردم ..
دیگه هیچ چیز نمیتونست اوضاع رو درست کنه .. درسته که اون حقیقت رو فهمیده بود .. ولی الان خیلی دیر نشده؟..
---
الان بیشتر از ۴۵ دقیقه میشد که جلوی در خونه ای که آدرسشو پیدا کرده بود توی ماشین نشسته بود و بی صدا با مرور خاطراتش اشک میریخت ..
اون خونه ی کوچیک جایی بود که این چند وقت اونا زندگی میکردن .. فکر کرد شاید الان دیدن جونگکوک اشتباه باشه ..
ولی از ماشین پیاده شد و زنگ زد .. در توسط پیرزنی که صاحب خونه بود باز شد
# چی میخوای جوون؟
با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفت
-فکر کنم اشتباه اومدم .. ببخشید
خواست برگرده که پیرزن مانع شد
# ببینم تو اون دختر و پسرو میشناسی؟.. فامیلیشون جئون بود ..
با شنیدن کلمه ی جئون برگشت ..
-هی اون اینجاست؟
# جفتشون خیلی وقته اینجا نیومدن .. اجاره نداده بودن منم وسایلشونو گذاشتم تو اون جعبه .. حالا که میشناسیشون اینارم با خودت ببر
گفت وجعبه ای دست مینهو داد و در رو بست ..
چشمای بی حسش رو به جعبه داد .. چند دست لباس ، یه دفترچه ، یه تیکه کاغذ و گردنبند دختر ... چیزای زیادی نبودن ..
سوار ماشینش شد ، سرشو روی دستاش که روی فرمون بود گذاشت ..
-من نمیتونم اینجوری زندگی کنم ..
صداش هنوز میلرزید ... سرش رو بالا آورد .. نگاهش رو به جعبه داد ، دفترچه ی سفید رنگ رو برداشت و صفحه ی اولش رو باز کرد ..
با دست خط ظریفی نوشته شده بود "خاطرات سوآ"
چند صفحه جلو زد و وسط دفتر رو باز کرد .. تاریخش رو نگاه کرد ، ۱ دسامبر ..
تاریخ تولد سوآ بود ..
۳.۰k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.