آوای دروغین
part44
همون طور که زیر دوش بودم و داشتم خودمو میشستم فکر میکردم
من دیگه نمیتونستم اینجا بمونم و کنار جونگکوک بمونم
نمیتونستم هر روز ببینمش و عذاب بکشم
هر روز اون صحنه ها جلوی چشام تداعی بشه
من میرفتم از اینجا
اره بهترین راه اینه که از اینجا برم و استعفا بدم
اونموقع راحت تر میشم و بهتر میتونم زندگی کنم
از این افکار دوباره اشکام جاری شد
اونقدر گریه کرده بودم که چشمهی اشکم خشک شده بود و چشمام میسوخت
با هزار زحمت با درد دلم خودمو گربه شور کردم
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
کسی خونه نبود و من بهتر میتونستم با خودم خلوت کنم
خواستم روی مبل بشینم ولس با درد بدی که توی پایین تنهام پیچید اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردن و فرو ریختن
برای هزارمین بار خودمو به خاطر اینکه این همه ضعیفم لعنت کردم
ولی من نباید خودمو لعنت میکردم
باعث این اتفاق باید عذاب میکشید نه من که بی گناه بودم
ازش متنفر بودم؟آره...باید میبودم...اون به روحم و جسمم تج*اوز کرد
باید این عشق لعنتی و توی زادگاهش میکشتم و ازش متنفر میبودم...باید راهمونو از هم دیگه جدا کنم
توی اولین فرصت استعفا میدم و از این خونه بیرون میرم و از این در کذایی میگذرم
با تیر خیلی بدی که زیر دلم کشید خم شدم و دستمو به لبهی مبل گرفتم تا تعادلم و از دست ندم
موهای خیسم مثل شرارههای آتیش دور و برم پخش شدن
هه...جالبه نه...کسی که دیروز عاشقانه میپرستیدمش الان با تنفر بهش فکر میکنم
به سمت اتاقم رفتم...فعلا میخوام به خودم استراحت بدم ولی نه به جسمم بلکه به ذهن آشفتهام
به خاطر دردم نمیتونستم راحت بخوابم پس کج دراز کشیدم و سعی کردم نوازش های مادرم روی سرم و به یاد ببرم
با یاد آوری مامانم اشک هام با شدت بیشتری شروع به ریختن کرد
توی دلم شروع به حرف زدن باهاش کردم
مامانی...میبینی چه بلایی سر تک دخترت اومده...دختری که همیشه وقتی دعاش میکردی میگفتی انشالله تو لباس عروسی ببینمت دیشب بی رحمانه و بدون توجه به تقلا هاش........
دیگه نتونستم ادامه بدم و آرامش خواب که ازم صلب شده بود منو در بر گرفت
همون طور که زیر دوش بودم و داشتم خودمو میشستم فکر میکردم
من دیگه نمیتونستم اینجا بمونم و کنار جونگکوک بمونم
نمیتونستم هر روز ببینمش و عذاب بکشم
هر روز اون صحنه ها جلوی چشام تداعی بشه
من میرفتم از اینجا
اره بهترین راه اینه که از اینجا برم و استعفا بدم
اونموقع راحت تر میشم و بهتر میتونم زندگی کنم
از این افکار دوباره اشکام جاری شد
اونقدر گریه کرده بودم که چشمهی اشکم خشک شده بود و چشمام میسوخت
با هزار زحمت با درد دلم خودمو گربه شور کردم
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
کسی خونه نبود و من بهتر میتونستم با خودم خلوت کنم
خواستم روی مبل بشینم ولس با درد بدی که توی پایین تنهام پیچید اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردن و فرو ریختن
برای هزارمین بار خودمو به خاطر اینکه این همه ضعیفم لعنت کردم
ولی من نباید خودمو لعنت میکردم
باعث این اتفاق باید عذاب میکشید نه من که بی گناه بودم
ازش متنفر بودم؟آره...باید میبودم...اون به روحم و جسمم تج*اوز کرد
باید این عشق لعنتی و توی زادگاهش میکشتم و ازش متنفر میبودم...باید راهمونو از هم دیگه جدا کنم
توی اولین فرصت استعفا میدم و از این خونه بیرون میرم و از این در کذایی میگذرم
با تیر خیلی بدی که زیر دلم کشید خم شدم و دستمو به لبهی مبل گرفتم تا تعادلم و از دست ندم
موهای خیسم مثل شرارههای آتیش دور و برم پخش شدن
هه...جالبه نه...کسی که دیروز عاشقانه میپرستیدمش الان با تنفر بهش فکر میکنم
به سمت اتاقم رفتم...فعلا میخوام به خودم استراحت بدم ولی نه به جسمم بلکه به ذهن آشفتهام
به خاطر دردم نمیتونستم راحت بخوابم پس کج دراز کشیدم و سعی کردم نوازش های مادرم روی سرم و به یاد ببرم
با یاد آوری مامانم اشک هام با شدت بیشتری شروع به ریختن کرد
توی دلم شروع به حرف زدن باهاش کردم
مامانی...میبینی چه بلایی سر تک دخترت اومده...دختری که همیشه وقتی دعاش میکردی میگفتی انشالله تو لباس عروسی ببینمت دیشب بی رحمانه و بدون توجه به تقلا هاش........
دیگه نتونستم ادامه بدم و آرامش خواب که ازم صلب شده بود منو در بر گرفت
۴.۱k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.