"•میکاپرمن•" "•پارت اخر•"
قسمت اخر:
دستی به گردن خشک شدم کشیدم واقعا عکسبرداری کار خیلی خسته کننده ی بود، با دستم نرم نرم گردنمو ماساژ میدادم، وقتی گردنم به حالت عادی برگشت رفتم سمت در خروجی، از اتاق خارج شدم تا لباسمو عوض کنم،هنوز چند قدم نرفته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد ایستادم.ته ـ کاترین امشب تایمت آزاده؟. سرمو به نشونه اره تکون دادم و سوالی نگاش کردم.با انگشتش سرشو خاروند.ته ـ خوب اگه امشب تایمت ازاده میتونی ساعت 7:00 بیای رستوران...؟. لبخند دندون نمایی زدم.کتی ـ اره میام. چند قدم رفت عقب و دستشو برام بالا اورد. ته ـ پس امشب میبینمت.با گفتن حرفش روشو برگردوند و رفت حتی نزاشت باهاش خدافظی کنم، شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق پرو حرکت کردم.... با رسیدن به اتاق دستمو گذاشتم روی دستگیره سرد فلزی در با حس کردن سردی دستگیره کمی لرزیدم، دستگیره رو پایین کشیدم و در اتاق باز شد، همینجور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم چند قدم رفتم جلو و سرمو بلند کردم، با دیدن صحنه روبه روم کمی خشکم زد اما زود به خودم اومدم و با جیغ کوتاهی اتاقو ترک کردن، خودمو به دیوار چسبوندم و دستمو گذاشتم روی قلبم،خیلی تند میزد همش تقصیر جونگ کوکه اخه اونجا هم جایه برای بوسیدن کسی؟.باید از خودش خجالت بکشه!.بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و جونگ کوک با لبخند اما نامرا با خجالت از اتاق خارج شدن نگاهی به نامرا انداختم که گردنش کلا کبود شده بود!.با ترس رفتم سمت نامرا و دستمو گذاشتم روی کبودی های گردنش.کتی ـ نامرا گردنت؟!. نامرا زود دستمو پس زد و تند دو دکمه ی بالایی پیراهنشو بست.با تعجب بهش نگاه کردم و اینبار روبه جونگ کوک شدم و گفتم.کتی ـ نامرا به چیزی حساسیت داره؟. هردوتا با تعجب و سوالی نگام میکردن.کتی ـ اخه گردنش چرا اینجوری شده؟. با گفتن حرفم جونگ کوک شروع کرد به خندیدن!.کتی ـ چی گفتم که داری میخندی؟. کوک گلوشو صاف کرد و گفت ـ نه روی نامرا نشون گذاشتم تا همه بفهمن صاحاب داره.درک حرفاش برام سخت بود بهتر بود بیشتر از این بحثو ادامه ندم.کوکی ـ خوب کتی خانم کاری نداری.کتی ـ نه میتونی بری!. دست نامرا رو گرفت، خواستن برن که با یادآوری چند دقیقه پیش زود رفتم لباس کوکی رو از پشت کشیدم.کوکی ـ چته نزدیک بود بیوفتم.طلبکارنه دستامو تو هم گره زدم و اخم ساختگی مهمون ابروهام کردم.کتی ـ ببینم اتاق پرو جایه برای بوسیدن؟. نامرا با شنیدن این حرفم سرخ شد و سرشو انداخت پایین اما جونگ کوک تیکشو داد به دیوار و دستشو انداخت و جیبش.کوکی ـ بهتر از تهیونگه که وسط پارکینگ تورو میبوسه!.چشمامو کمی گرد کردم و لب پاینیمو بین دندونام گرفتم.کوکی ـ اوم کاری نداری ما بریم دیگه!. چیزی نگفتم کوکی هم منتظر نبود دست تو دست با نامرا رفتم، با قدم های اهسته به سمت اتاق رفتم تا لباسمو عوض کنم، دیگه خجالت میکشیدم تا توی چشمای کوکی نگاه کنم........
نگاهی به ساعت مربع دیواری انداختم فقط ده دقیقه مونده بود تا 7:00،بهتر بود الان یه اژانس بگیرم،کیفمو از روی میز برداشتم و محتوای داخل کیفو چک کردم.وسایلای شخصیم همه داخل کیف بود....
ساعت 7:10 دقیقه رستوران....
از ماشین پیاده شدم به رستوران شیک روبه روم نگاه کردم و لبخندی زدم، با جذبه قدم برداشتم و وارد رستوران شدم با ورودم به رستوران با دیدن تزینات دهنم باز شد،دوتا از دختر که لباس یه دست سفید پوشیده بودن با کیکی که به دست داشتن بهم نزدیک شدن. اصلا نفهمیده بودم امروز تولدم بود. نگاهی به کیک قرمز و سفید که به شکل قلب بود انداختم.دونه های اشک یکی یکی صورتمو خیس کردن. با دستی که دور کمر حلقه شد برگشتم که با لبخند تهیونگ رو به رو شدم.کتی ـ تو از کجا فهمیدی امروز تولدمه.لبخندی زد.ته ـ تولدت مبارک عشقم.دیگه منتظر نموندمو خودمو انداختم تو بغلش.عطر تنشو با لذت بو کشیدم.کتی ـ ممنونم.منو از خودش جدا کرد و با ذوق گفت.ته ـ بریم سراغ کادو.دستشو کرد تو جیبش و جعبه ای به طرح قرمز و قلب های سفید بیرون اورد روی پاش زانو زد و در جعبرو باز کرد. با دیدن حلقه ظریفی که یه نگین ابی داشت ماتم برد.ته ـ با من ازدواج میکنی. نگاهی به دوربرم انداختم که دیدم اون دوتا دختر و چند نفر دیگه منتظر نگام میکنم.کتی ـ خوب... اره چرا که نه!. با حرفم همه شروع کردن به دست زدن تهیونگ هم بلند شد و حلقه رو توی انگشت چپم انداخت.بعد دستاشو دورم حلقه کرد و لباشو اروم روی پیشونیم گذاشت.ته ـ خیلی خوشحالم که وارد زندگیم شدی.چشمامو با لذت بستم و گفتم.کتی ـ منم.:)
;پایان
صلوات
لایک فراموش نشهههه:)
وای بچه ها ببخشید پارت اخر به شدت افتضاح تموم شد خو ایده نداشتم:)
دستی به گردن خشک شدم کشیدم واقعا عکسبرداری کار خیلی خسته کننده ی بود، با دستم نرم نرم گردنمو ماساژ میدادم، وقتی گردنم به حالت عادی برگشت رفتم سمت در خروجی، از اتاق خارج شدم تا لباسمو عوض کنم،هنوز چند قدم نرفته بودم که دستم توسط کسی کشیده شد ایستادم.ته ـ کاترین امشب تایمت آزاده؟. سرمو به نشونه اره تکون دادم و سوالی نگاش کردم.با انگشتش سرشو خاروند.ته ـ خوب اگه امشب تایمت ازاده میتونی ساعت 7:00 بیای رستوران...؟. لبخند دندون نمایی زدم.کتی ـ اره میام. چند قدم رفت عقب و دستشو برام بالا اورد. ته ـ پس امشب میبینمت.با گفتن حرفش روشو برگردوند و رفت حتی نزاشت باهاش خدافظی کنم، شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق پرو حرکت کردم.... با رسیدن به اتاق دستمو گذاشتم روی دستگیره سرد فلزی در با حس کردن سردی دستگیره کمی لرزیدم، دستگیره رو پایین کشیدم و در اتاق باز شد، همینجور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم چند قدم رفتم جلو و سرمو بلند کردم، با دیدن صحنه روبه روم کمی خشکم زد اما زود به خودم اومدم و با جیغ کوتاهی اتاقو ترک کردن، خودمو به دیوار چسبوندم و دستمو گذاشتم روی قلبم،خیلی تند میزد همش تقصیر جونگ کوکه اخه اونجا هم جایه برای بوسیدن کسی؟.باید از خودش خجالت بکشه!.بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و جونگ کوک با لبخند اما نامرا با خجالت از اتاق خارج شدن نگاهی به نامرا انداختم که گردنش کلا کبود شده بود!.با ترس رفتم سمت نامرا و دستمو گذاشتم روی کبودی های گردنش.کتی ـ نامرا گردنت؟!. نامرا زود دستمو پس زد و تند دو دکمه ی بالایی پیراهنشو بست.با تعجب بهش نگاه کردم و اینبار روبه جونگ کوک شدم و گفتم.کتی ـ نامرا به چیزی حساسیت داره؟. هردوتا با تعجب و سوالی نگام میکردن.کتی ـ اخه گردنش چرا اینجوری شده؟. با گفتن حرفم جونگ کوک شروع کرد به خندیدن!.کتی ـ چی گفتم که داری میخندی؟. کوک گلوشو صاف کرد و گفت ـ نه روی نامرا نشون گذاشتم تا همه بفهمن صاحاب داره.درک حرفاش برام سخت بود بهتر بود بیشتر از این بحثو ادامه ندم.کوکی ـ خوب کتی خانم کاری نداری.کتی ـ نه میتونی بری!. دست نامرا رو گرفت، خواستن برن که با یادآوری چند دقیقه پیش زود رفتم لباس کوکی رو از پشت کشیدم.کوکی ـ چته نزدیک بود بیوفتم.طلبکارنه دستامو تو هم گره زدم و اخم ساختگی مهمون ابروهام کردم.کتی ـ ببینم اتاق پرو جایه برای بوسیدن؟. نامرا با شنیدن این حرفم سرخ شد و سرشو انداخت پایین اما جونگ کوک تیکشو داد به دیوار و دستشو انداخت و جیبش.کوکی ـ بهتر از تهیونگه که وسط پارکینگ تورو میبوسه!.چشمامو کمی گرد کردم و لب پاینیمو بین دندونام گرفتم.کوکی ـ اوم کاری نداری ما بریم دیگه!. چیزی نگفتم کوکی هم منتظر نبود دست تو دست با نامرا رفتم، با قدم های اهسته به سمت اتاق رفتم تا لباسمو عوض کنم، دیگه خجالت میکشیدم تا توی چشمای کوکی نگاه کنم........
نگاهی به ساعت مربع دیواری انداختم فقط ده دقیقه مونده بود تا 7:00،بهتر بود الان یه اژانس بگیرم،کیفمو از روی میز برداشتم و محتوای داخل کیفو چک کردم.وسایلای شخصیم همه داخل کیف بود....
ساعت 7:10 دقیقه رستوران....
از ماشین پیاده شدم به رستوران شیک روبه روم نگاه کردم و لبخندی زدم، با جذبه قدم برداشتم و وارد رستوران شدم با ورودم به رستوران با دیدن تزینات دهنم باز شد،دوتا از دختر که لباس یه دست سفید پوشیده بودن با کیکی که به دست داشتن بهم نزدیک شدن. اصلا نفهمیده بودم امروز تولدم بود. نگاهی به کیک قرمز و سفید که به شکل قلب بود انداختم.دونه های اشک یکی یکی صورتمو خیس کردن. با دستی که دور کمر حلقه شد برگشتم که با لبخند تهیونگ رو به رو شدم.کتی ـ تو از کجا فهمیدی امروز تولدمه.لبخندی زد.ته ـ تولدت مبارک عشقم.دیگه منتظر نموندمو خودمو انداختم تو بغلش.عطر تنشو با لذت بو کشیدم.کتی ـ ممنونم.منو از خودش جدا کرد و با ذوق گفت.ته ـ بریم سراغ کادو.دستشو کرد تو جیبش و جعبه ای به طرح قرمز و قلب های سفید بیرون اورد روی پاش زانو زد و در جعبرو باز کرد. با دیدن حلقه ظریفی که یه نگین ابی داشت ماتم برد.ته ـ با من ازدواج میکنی. نگاهی به دوربرم انداختم که دیدم اون دوتا دختر و چند نفر دیگه منتظر نگام میکنم.کتی ـ خوب... اره چرا که نه!. با حرفم همه شروع کردن به دست زدن تهیونگ هم بلند شد و حلقه رو توی انگشت چپم انداخت.بعد دستاشو دورم حلقه کرد و لباشو اروم روی پیشونیم گذاشت.ته ـ خیلی خوشحالم که وارد زندگیم شدی.چشمامو با لذت بستم و گفتم.کتی ـ منم.:)
;پایان
صلوات
لایک فراموش نشهههه:)
وای بچه ها ببخشید پارت اخر به شدت افتضاح تموم شد خو ایده نداشتم:)
۶۹.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲