WINNER 1
آخر هر بازی یه برنده وجود داره ... همیشه داشته
ولی برد همیشه هم اونقدرا عادلانه نیست ، گاهی همه چیز دست به دست هم میدن و ضد تو میشن ، حتی ممکنه کسی که همیشه کنارت بود مقابلت قرار بگیره ..
برنده و بازنده ... درست مثل خورشید و ماه ، دو نقطه مقابل همدیگن
ولی شاید خورشید و ماه هم مثل برنده و بازنده ی این داستان روزی کنار هم دیگه بودن .. ولی چه شرایطی اونا رو مقابل هم قرار داد ؟...
۲۱ نوامبر ۲۰۰۵ :
تفنگ اسباب بازی رو بالا آورد درست پشت سر پسر گذاشت
+بنگ! بازم ما بردیم
دختر اینو با ذوق گفت و برگشت سمت برادرش ستاره های توی چشماش که بخاطر ذوق بردن بازی برق میزدند در حال خود نمایی بودند
مینهو برعکس یونگبوکی که یبار دیگه هم باخته بود و ناراحت بود داشت با لبخند به دختر نگاه میکرد
یه بار دیگه سوآ و برادرش پسرای خونواده لی رو شکست داده بودند ، گرچه این فقط یه بازی بچگانه بین اون چهارتا بود که کل روز سرگرمشون میکرد
دخترک که متوجه نارضایتی یونگبوک از نتیجه شده بود با لبخند بهش نگاه کرد
+یونگبوکااا این فقط یه بازیه ..
&ولی مینهو هر دفعه کاری میکنه که ما میبازیم
این حرفو که زد برادر بزرگترش برگشت طرفش
-یااا من همچین کاری نمیکنم
پسر کوچیکتر که حوصله بحث با مینهو رو نداشت غر غر کنان از جمعشون رفت
بعد از بحث درمورد برد و باختشون مینهو هم دنبال سوآ و جونگکوک وارد عمارت شد
ولی همین که وارد خونه شدن طبق معمول صدای دعوای اون دو نفر حتی تا سالن پایین پله ها هم میرسید
صدای مرد کم کم نزدیک تر میشد ، سوآ دست جونگکوکو گرفت
+بازم بابا میخواد مارو بزنه؟
صدای دخترک میلرزید و با بغض به راه پله ای که صدای پدرش هر لحظه نزدیک تر میشد زل زده بود
# کاری به بچه ها نداشته باش عوضی!
مرد وسط پله ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت
@ دهنتو ببند هر*زه
بعد با عصبانیت همونطور که به دختر زل زده بود پایین اومد
و اون دختره بچه .. مگه چندسالش بود؟ فقط ۵ سالش بود
دست جونگکوکو توی دست خودش فشار داد و خودشو پشت جسم برادرش قایم کرد
هیونوو توی کمترین فاصله با بچه ها قرار داشت
جونگکوک ترسیده بود و از طرفی برادر بزرگتر سوآ بود و به خودش قول داده بود دیگه نذاره بابای عوضیشون آسیبی بزنه ، پسرک همه ی شجاعتشو جمع کرد و مقابل پدرش ایستاد
=دستت بهش نمیخوره .. تو بابای ما نیستی!
مرد پوزخندی از عصبانیت زد
@ اگه شما توله ها هیچوقت به دنیا نمیومدین همچین مشکلی نداشتیم
پسرک رو گرفت و جسم کوچیکشو کنار زد بعد دست سوآ رو بین دستای مردونش زندانی کرد و دختر رو کشون کشون از عمارت بیرون برد
یونا پشت سرش داد میزد و میدوید
# حرو*م زاده به بچم دست نزن!
جونگکوک در حال گریه کردن اسم خواهرش رو گفت و به سمت در دوید
=سوآ .. اون سوآ رو میکشه ..
ولی برد همیشه هم اونقدرا عادلانه نیست ، گاهی همه چیز دست به دست هم میدن و ضد تو میشن ، حتی ممکنه کسی که همیشه کنارت بود مقابلت قرار بگیره ..
برنده و بازنده ... درست مثل خورشید و ماه ، دو نقطه مقابل همدیگن
ولی شاید خورشید و ماه هم مثل برنده و بازنده ی این داستان روزی کنار هم دیگه بودن .. ولی چه شرایطی اونا رو مقابل هم قرار داد ؟...
۲۱ نوامبر ۲۰۰۵ :
تفنگ اسباب بازی رو بالا آورد درست پشت سر پسر گذاشت
+بنگ! بازم ما بردیم
دختر اینو با ذوق گفت و برگشت سمت برادرش ستاره های توی چشماش که بخاطر ذوق بردن بازی برق میزدند در حال خود نمایی بودند
مینهو برعکس یونگبوکی که یبار دیگه هم باخته بود و ناراحت بود داشت با لبخند به دختر نگاه میکرد
یه بار دیگه سوآ و برادرش پسرای خونواده لی رو شکست داده بودند ، گرچه این فقط یه بازی بچگانه بین اون چهارتا بود که کل روز سرگرمشون میکرد
دخترک که متوجه نارضایتی یونگبوک از نتیجه شده بود با لبخند بهش نگاه کرد
+یونگبوکااا این فقط یه بازیه ..
&ولی مینهو هر دفعه کاری میکنه که ما میبازیم
این حرفو که زد برادر بزرگترش برگشت طرفش
-یااا من همچین کاری نمیکنم
پسر کوچیکتر که حوصله بحث با مینهو رو نداشت غر غر کنان از جمعشون رفت
بعد از بحث درمورد برد و باختشون مینهو هم دنبال سوآ و جونگکوک وارد عمارت شد
ولی همین که وارد خونه شدن طبق معمول صدای دعوای اون دو نفر حتی تا سالن پایین پله ها هم میرسید
صدای مرد کم کم نزدیک تر میشد ، سوآ دست جونگکوکو گرفت
+بازم بابا میخواد مارو بزنه؟
صدای دخترک میلرزید و با بغض به راه پله ای که صدای پدرش هر لحظه نزدیک تر میشد زل زده بود
# کاری به بچه ها نداشته باش عوضی!
مرد وسط پله ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت
@ دهنتو ببند هر*زه
بعد با عصبانیت همونطور که به دختر زل زده بود پایین اومد
و اون دختره بچه .. مگه چندسالش بود؟ فقط ۵ سالش بود
دست جونگکوکو توی دست خودش فشار داد و خودشو پشت جسم برادرش قایم کرد
هیونوو توی کمترین فاصله با بچه ها قرار داشت
جونگکوک ترسیده بود و از طرفی برادر بزرگتر سوآ بود و به خودش قول داده بود دیگه نذاره بابای عوضیشون آسیبی بزنه ، پسرک همه ی شجاعتشو جمع کرد و مقابل پدرش ایستاد
=دستت بهش نمیخوره .. تو بابای ما نیستی!
مرد پوزخندی از عصبانیت زد
@ اگه شما توله ها هیچوقت به دنیا نمیومدین همچین مشکلی نداشتیم
پسرک رو گرفت و جسم کوچیکشو کنار زد بعد دست سوآ رو بین دستای مردونش زندانی کرد و دختر رو کشون کشون از عمارت بیرون برد
یونا پشت سرش داد میزد و میدوید
# حرو*م زاده به بچم دست نزن!
جونگکوک در حال گریه کردن اسم خواهرش رو گفت و به سمت در دوید
=سوآ .. اون سوآ رو میکشه ..
۴.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.