پارت ۱۲
پارت ۱۲
کوک: یعنی تواتاق من باهم میخابیم مفهمومه؟
لیا: باش ، واسا ببینم تو این خونه به این بزرگی ی اتاق خالی نیس یعنی؟
کوک: ن
لیا: ایششش
رفتیم بالا تو اتاق کوک رو تخت خابید و میخاست لباسشو دربیاره که داد زدم گفتم چ غلطی داری میکنی؟
کوک: خب لباسمو در میارم بخابم😐
لیا: هویی پسرعه احمق مگ میخای تنها بخابی که اینجوری خودتو لخت میکنی ناسلامتی ی دختر میخاد بات بخابه هاا
کوک: ایش از دست تو دختر نمیتونیم ی شب راحت بخابیم
لیا: فردا ک نیستم پس امشب رو تاقت بیار فردا راحت میخابی
کوک: اون معلوم نیس شاید فردا هم و پس فردام باشی تا آخرم باشی پیشم(زیر لب)
لیا: هان چی برا خودت ورور میکنی خب؟
کوک: هیچی باوا بیا بگپ
لیا: باش واسا بزا وسطمون بالش بزاریم اونموقعه میتونیم راحت بخابم
کوک:اووف
لیا: غرغر نکن بلشت رو بزار وسطمون
کوک: بیا بابا راحت شدی
لیا: اره میسی شب بخیر
کوک:ای درد شب بخیر
از زبان نویسنده:( این دو تا خابیدن کوک نصف شب بلند شد نمیتونست بخابه باید ی چیزی بود که بغلش میکرد بلشتی که وسطشون بود رو پرت کرد زمین و به لیا نگا کرد که به پشت خابیده دستاشو دورش حلقه کرد و کشوند طرف خودش و پاهاشو قفل کرد و موهاشو بو کشید و بوسی بع کله لیا زد و خابید*)
صبح
از زبان لیا
صبح با نور خورشید کع ب چشام میخورد باز کردم ساعت دیواری رو نگا کردم دیدم ساعت ۱۰ صبحه یهو دیدم دستی دور حلقه شده برگشتم دیدم کوک بهم چسبیده منو تو بغلش گذاشته و خابیده یلحظه محو صورتش شدم وایی چ کیوتع اخه این بشر زیر لب گفتم بانی کیوت
که چشماشو باز کرد و چشم تو چشم شده بودیم که ب خودم اومدم و از بغلش در اومدم که خاستم از تخت بلند شم متوجه این کع پاهاش رو روی پاهام قفل کرده بود نشده بودم قلتی خوردم که از تخت با کله اوفتادم پایین
لیا: آخخ سرمم
کوک: چی شدهه؟😳😐( پسرم چون هنوز از خاب پاشده منگه😂)
لیا: کثافت
کوک: اووف اول صبحی فش نده اه
لیا: همش تقصیرعه توعه که اوفتادم
کوک: چرا تقصیر منه تقصیر توعه که خنگی🙂😂
کوک: یعنی تواتاق من باهم میخابیم مفهمومه؟
لیا: باش ، واسا ببینم تو این خونه به این بزرگی ی اتاق خالی نیس یعنی؟
کوک: ن
لیا: ایششش
رفتیم بالا تو اتاق کوک رو تخت خابید و میخاست لباسشو دربیاره که داد زدم گفتم چ غلطی داری میکنی؟
کوک: خب لباسمو در میارم بخابم😐
لیا: هویی پسرعه احمق مگ میخای تنها بخابی که اینجوری خودتو لخت میکنی ناسلامتی ی دختر میخاد بات بخابه هاا
کوک: ایش از دست تو دختر نمیتونیم ی شب راحت بخابیم
لیا: فردا ک نیستم پس امشب رو تاقت بیار فردا راحت میخابی
کوک: اون معلوم نیس شاید فردا هم و پس فردام باشی تا آخرم باشی پیشم(زیر لب)
لیا: هان چی برا خودت ورور میکنی خب؟
کوک: هیچی باوا بیا بگپ
لیا: باش واسا بزا وسطمون بالش بزاریم اونموقعه میتونیم راحت بخابم
کوک:اووف
لیا: غرغر نکن بلشت رو بزار وسطمون
کوک: بیا بابا راحت شدی
لیا: اره میسی شب بخیر
کوک:ای درد شب بخیر
از زبان نویسنده:( این دو تا خابیدن کوک نصف شب بلند شد نمیتونست بخابه باید ی چیزی بود که بغلش میکرد بلشتی که وسطشون بود رو پرت کرد زمین و به لیا نگا کرد که به پشت خابیده دستاشو دورش حلقه کرد و کشوند طرف خودش و پاهاشو قفل کرد و موهاشو بو کشید و بوسی بع کله لیا زد و خابید*)
صبح
از زبان لیا
صبح با نور خورشید کع ب چشام میخورد باز کردم ساعت دیواری رو نگا کردم دیدم ساعت ۱۰ صبحه یهو دیدم دستی دور حلقه شده برگشتم دیدم کوک بهم چسبیده منو تو بغلش گذاشته و خابیده یلحظه محو صورتش شدم وایی چ کیوتع اخه این بشر زیر لب گفتم بانی کیوت
که چشماشو باز کرد و چشم تو چشم شده بودیم که ب خودم اومدم و از بغلش در اومدم که خاستم از تخت بلند شم متوجه این کع پاهاش رو روی پاهام قفل کرده بود نشده بودم قلتی خوردم که از تخت با کله اوفتادم پایین
لیا: آخخ سرمم
کوک: چی شدهه؟😳😐( پسرم چون هنوز از خاب پاشده منگه😂)
لیا: کثافت
کوک: اووف اول صبحی فش نده اه
لیا: همش تقصیرعه توعه که اوفتادم
کوک: چرا تقصیر منه تقصیر توعه که خنگی🙂😂
۳۴.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.