پارت³:آژانس کارآگاهان مصلح
چویا سان طوری از آژانس حرف زد که فکر میکردم اونجا عالیه ولی متأسفانه همون روز اول...
ی دختر با قدرت عجیبی اونجا بود و انگار زیاد از آژانس خوشش نمیومد...چند نفرو گروگان گرفته بود و با بی حسی خاصی تو صورتش ی بمب رو ب خودش وصل کرده بود و تهدید میکرد ک اگه بهش نزدیک شیم بمب رو فعال میکنه...چی؟ی سگ اونجا کنار دختره وایساده؟وای نه...
چویا:اون چیکار میکنه؟داره میره سمت بمب؟
دازای:فکر کنم دلرحم تر از چیزیه ک فکرشو میکنی
چویا:...
***
من باید برای اینکه سگه رو نجات بدم اون بمب رو غیر فعال کنم!
میدوم سمت دختره و بمب رو با ی حرکت ازش جدا میکنم...بعد سگه رو محکم بغل میکنم و نفس راحتی میکشم:هوووففف!کم مونده بود ها!
بعد در کمال تعجب همه برام دست میزنن
من:چی...چیشد؟
دازای:تو امتحان رو قبول شدی!بهت تبریک میگم ری چان!
من:کدوم امتحان؟
؟؟؟:امتحان شجاعت و از خود گذشتگی!من ادوگاوا رانپو هستم...به آژانس خوش اومدی
همون دختر گروگان گیره:من هم کیوکا ایزومی هستم!امیدوارم باهم دوستای خوبی باشیم.
من هم بهش لبخند میزنم و میگم:من هم همینطور!امیدوارم مثل دوتا خواهر بشیم
چویا لبخند میزنه و میگه:دوست دارم همینطوری باهاش مهربون باشن
دازای:منم همینطور
ی پسر با سر و صورت کک مکی دستشو جلو میاره تا باهم دست بدیم بعد میگه:منو کنجی صداکن. دلت میخواد بهت باغبونی یاد بدم؟
من:حتما!راستی اسم این سگ کوچولو چیه؟
کنجی:این ی سگ ولگرده...ما بعضی وقتا بهش غذا میدیم
من:میشه نگهش داریم؟
؟؟؟:عمراااااا هیچ فکر کردی چقدر ممکنه اینجارو کثیف کنه؟
کنجی:اوه کونیکیدا!تو زیادی ب این چیزا اهمیت میدی!
کونیکیدا:خفه!
کنجی:باشه بابا😐
من:لطفا🥺
چویا:اصلا دلت میاد بهش نه بگی کونیکیدا؟
کونیکیدا:آه!باشه😑
من:اوه آخ جون!!پوپو!دوست جدید پیدا کردی!
بعد میرم و تو گوش سگه میگم:اسمت چیه آقا سگه؟
سگه:...(واقعا انتظار داری حرفشو بفهمی؟😐اونی ک قدرت داره منم)
من:اوه اسمش میتسوهاست!
ی خانم با گیره پروانه شکل:چی؟مگه قدرت تو چیه؟منظور اون سگو فهمیدی؟
دازای:ری چان...بهت معرفی میکنم:ایشون خانم یوسانو هستن...دکتر شگفت انگیز(و البته ترسناک)این آژانس
لبخند میزنم و میگم:از دیدنشون خوشبختم خانم یوسانو
خانم یوسانو:منم همینطور...اسمت ریاکو بود...درسته؟
من:بله
___________
پارت بعد:اولین مأموریت
ی دختر با قدرت عجیبی اونجا بود و انگار زیاد از آژانس خوشش نمیومد...چند نفرو گروگان گرفته بود و با بی حسی خاصی تو صورتش ی بمب رو ب خودش وصل کرده بود و تهدید میکرد ک اگه بهش نزدیک شیم بمب رو فعال میکنه...چی؟ی سگ اونجا کنار دختره وایساده؟وای نه...
چویا:اون چیکار میکنه؟داره میره سمت بمب؟
دازای:فکر کنم دلرحم تر از چیزیه ک فکرشو میکنی
چویا:...
***
من باید برای اینکه سگه رو نجات بدم اون بمب رو غیر فعال کنم!
میدوم سمت دختره و بمب رو با ی حرکت ازش جدا میکنم...بعد سگه رو محکم بغل میکنم و نفس راحتی میکشم:هوووففف!کم مونده بود ها!
بعد در کمال تعجب همه برام دست میزنن
من:چی...چیشد؟
دازای:تو امتحان رو قبول شدی!بهت تبریک میگم ری چان!
من:کدوم امتحان؟
؟؟؟:امتحان شجاعت و از خود گذشتگی!من ادوگاوا رانپو هستم...به آژانس خوش اومدی
همون دختر گروگان گیره:من هم کیوکا ایزومی هستم!امیدوارم باهم دوستای خوبی باشیم.
من هم بهش لبخند میزنم و میگم:من هم همینطور!امیدوارم مثل دوتا خواهر بشیم
چویا لبخند میزنه و میگه:دوست دارم همینطوری باهاش مهربون باشن
دازای:منم همینطور
ی پسر با سر و صورت کک مکی دستشو جلو میاره تا باهم دست بدیم بعد میگه:منو کنجی صداکن. دلت میخواد بهت باغبونی یاد بدم؟
من:حتما!راستی اسم این سگ کوچولو چیه؟
کنجی:این ی سگ ولگرده...ما بعضی وقتا بهش غذا میدیم
من:میشه نگهش داریم؟
؟؟؟:عمراااااا هیچ فکر کردی چقدر ممکنه اینجارو کثیف کنه؟
کنجی:اوه کونیکیدا!تو زیادی ب این چیزا اهمیت میدی!
کونیکیدا:خفه!
کنجی:باشه بابا😐
من:لطفا🥺
چویا:اصلا دلت میاد بهش نه بگی کونیکیدا؟
کونیکیدا:آه!باشه😑
من:اوه آخ جون!!پوپو!دوست جدید پیدا کردی!
بعد میرم و تو گوش سگه میگم:اسمت چیه آقا سگه؟
سگه:...(واقعا انتظار داری حرفشو بفهمی؟😐اونی ک قدرت داره منم)
من:اوه اسمش میتسوهاست!
ی خانم با گیره پروانه شکل:چی؟مگه قدرت تو چیه؟منظور اون سگو فهمیدی؟
دازای:ری چان...بهت معرفی میکنم:ایشون خانم یوسانو هستن...دکتر شگفت انگیز(و البته ترسناک)این آژانس
لبخند میزنم و میگم:از دیدنشون خوشبختم خانم یوسانو
خانم یوسانو:منم همینطور...اسمت ریاکو بود...درسته؟
من:بله
___________
پارت بعد:اولین مأموریت
۲.۶k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.