ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 58)
"جونگ کوک ایندفعه اروم از گردن ات گرفت و سرشو تو سینه اش فرو برد و اروم موهاشو نوازش میکرد.... ات دیگه نتونست خودشو کنترل کنه که تو بغل جونگ کوک شکست و اروم خیلی بی صدا شروع به گریه کردن کرد.... مادر و برادرش هم کمی بغض کرده بودن ولی پدرش خیلی جدی بلند شد و با صدای جدی ای گفت"
پدر: بسه دیگه تمومش کن... هی چیزی نمیگیم زبونت بیشتر دراز میشه.... ما باید بیایم بهت سر بزنیم یا تو بیای؟!
"ات با تعجب و چشمای اشکی از بغل جونگ کوک در اومد بیرون و به پدرش که بالا سرش ایستاده بود خیره شد"
بابا: چی شد؟ لال شدی؟! ... فقط ام از همون بچگیت بلد بودی گریه کنی تا الان...
ات: چ... چی داری میگی تو "صدای تقریبا عصبی"
بابا: خودتم کمتر بزن به احمق بودن..."یه کوچولو داد"
مامان: عزیزم... "شوکه طرف پدر"
یونگی: پدر کافیه...
"حالت نشسته که بود دست پدرشو گرفت ولی اون محکم پس زد و انگشت تهدید امیزشو طرف ات گرفت و با اخم گفت"
بابا: از الان ببد من دیگه دختری به نام ا/ت ندارم!! فهمیدی؟؟ دختر من مرد تمومش شد رفت همینجا و چالش کردم زیر خاک....
"ات دستاش مشت شد و لرزید"
ات: ساکت شو مرتیکه.... ساکت شو.... خفه شو مرتیکههههههه
"جیغ زد و بلند شد و یه سیلی به پدرش زد مادر دستشو گذاشت جلو دهنش و یونگی ام چشماش گشاد شد.... کوک لب پایینش گاز گرفت.... پدر دستشو گذاشت رو جایی که ات زد و با چشمای گشاد شده نگاهش کرد و برای چند دقیقه تو فکر بود و انتظار همچین چیزیو نداشت... اما ات با چشمای اشکی و عصبی ای بهش خیره بود و با داد گفت"
ات: چطور روت میشه اسم خودتو بزاری پدر هان؟! فکر کردی نمیدونم وقتی بچه بودم میخواستی منو بزاری تو پرورشگاه؟؟... هان؟! جواب منو بده!!... از من چه توقعی داری تو مرتیکه؟ دیگه تمومش کن بسه خسته شدم... چطور روت میشه واقعا اسم خودتو بزاری پدر؟؟ در حق من پدری کردی یا یونگی؟
"با دستش یونگی رو نشون داد.... پدر با چشمای گشاد به ات خیره بود و نمیدونست چی بگه.... بقیه ام با شوک نگاه میکردن و کوک سعی داشت ات رو کنترل کنه ولی نمیشد"
ات: میخوای برای همیشه بری؟؟ باشه برو ولی حق نداری مامان یا داداش منو با خودت ببری... چون تو هیچ وقت لیاقت هیچکدوم از مارو نداشتی.... نه به اینکه الان 4 ساله داری به مامانم خیانت میکنی با یه هرزه... نه به اینکه منو بزور با شخصی که نمیخواستم گذاشتی پای عقد....
(𝙿𝚊𝚛𝚝 58)
"جونگ کوک ایندفعه اروم از گردن ات گرفت و سرشو تو سینه اش فرو برد و اروم موهاشو نوازش میکرد.... ات دیگه نتونست خودشو کنترل کنه که تو بغل جونگ کوک شکست و اروم خیلی بی صدا شروع به گریه کردن کرد.... مادر و برادرش هم کمی بغض کرده بودن ولی پدرش خیلی جدی بلند شد و با صدای جدی ای گفت"
پدر: بسه دیگه تمومش کن... هی چیزی نمیگیم زبونت بیشتر دراز میشه.... ما باید بیایم بهت سر بزنیم یا تو بیای؟!
"ات با تعجب و چشمای اشکی از بغل جونگ کوک در اومد بیرون و به پدرش که بالا سرش ایستاده بود خیره شد"
بابا: چی شد؟ لال شدی؟! ... فقط ام از همون بچگیت بلد بودی گریه کنی تا الان...
ات: چ... چی داری میگی تو "صدای تقریبا عصبی"
بابا: خودتم کمتر بزن به احمق بودن..."یه کوچولو داد"
مامان: عزیزم... "شوکه طرف پدر"
یونگی: پدر کافیه...
"حالت نشسته که بود دست پدرشو گرفت ولی اون محکم پس زد و انگشت تهدید امیزشو طرف ات گرفت و با اخم گفت"
بابا: از الان ببد من دیگه دختری به نام ا/ت ندارم!! فهمیدی؟؟ دختر من مرد تمومش شد رفت همینجا و چالش کردم زیر خاک....
"ات دستاش مشت شد و لرزید"
ات: ساکت شو مرتیکه.... ساکت شو.... خفه شو مرتیکههههههه
"جیغ زد و بلند شد و یه سیلی به پدرش زد مادر دستشو گذاشت جلو دهنش و یونگی ام چشماش گشاد شد.... کوک لب پایینش گاز گرفت.... پدر دستشو گذاشت رو جایی که ات زد و با چشمای گشاد شده نگاهش کرد و برای چند دقیقه تو فکر بود و انتظار همچین چیزیو نداشت... اما ات با چشمای اشکی و عصبی ای بهش خیره بود و با داد گفت"
ات: چطور روت میشه اسم خودتو بزاری پدر هان؟! فکر کردی نمیدونم وقتی بچه بودم میخواستی منو بزاری تو پرورشگاه؟؟... هان؟! جواب منو بده!!... از من چه توقعی داری تو مرتیکه؟ دیگه تمومش کن بسه خسته شدم... چطور روت میشه واقعا اسم خودتو بزاری پدر؟؟ در حق من پدری کردی یا یونگی؟
"با دستش یونگی رو نشون داد.... پدر با چشمای گشاد به ات خیره بود و نمیدونست چی بگه.... بقیه ام با شوک نگاه میکردن و کوک سعی داشت ات رو کنترل کنه ولی نمیشد"
ات: میخوای برای همیشه بری؟؟ باشه برو ولی حق نداری مامان یا داداش منو با خودت ببری... چون تو هیچ وقت لیاقت هیچکدوم از مارو نداشتی.... نه به اینکه الان 4 ساله داری به مامانم خیانت میکنی با یه هرزه... نه به اینکه منو بزور با شخصی که نمیخواستم گذاشتی پای عقد....
۵.۱k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.