(دختری با شاخای مشکی پارت 28)
آنیا: نگران نباش تو همون عشق من باقی میمونی
تمام بچه ها داشتن به خونه هاشون برمیگشت و شکر کردن که دیگه مدرسه ها تموم شده
اکیپ آنیا و دامیان دور هم وایساده بودن و باهم حرف میزدن
آنیا: خب بچه ها من باید برم خونه
دامیان: میخوای باهات بیام؟ شب خطرناکه
آنیا: باشه
خدافظی کردنو به سمت خونه رفتن
دامیان: خب بهت خوش گذشت؟
آنیا: آره خیلی
مشغول صحبت بودن که رسیدن خونه
آنیا: خدافظ
دامیان: خدافظ
آنیا رفت خونه
یور: سلام عزیزم
لوید: سلام خوش گذشت؟
آنیا: سلام اره خیلی
لوید: با کی اومدی؟
آنیا: با دامیان اومدم گفت شب خطرناکه
ذهن لوید: اون دزموند لعنتی تمام نقشه های جنگ دسته اونه
ذهن آنیا: بابا چقد مشکوکه
لوید: اها آنیا باید ی چیزی بهت بگم
آنیا: چی؟
لوید: دامیان دوست پسرته؟
آنیا: چی.... آره.... خوب
ذهن لوید: اه میدونستم
لوید: دخترم دامیان آدم بدیه باباش تمام جنگ بین شرقو غرب زیر سر اونه
آنیا: نه دامیان اینجوری نیست
لوید: یبار دیگه ببینم با دامیان میگردی دیگه نمیزارم از خونه بری بیرون
یور: عزیزم یکم آروم تر
آنیا: چرا نمیفهمید دامیان پسر خیلی مهربونیه (با گریه)
لوید: کسی که باباش همچین کسی باشه خودشم بده
آنیا عصبانی شد
آنیا: چرا هیچوقت منو درک نمیکنین؟ چرا من نمیتونم تصمیم خودمو داشته باشم؟چرا وقتی من خوشحالم منو ناراحت میکنین؟من وقتی با اونم خیلی خوشحالم چرا نمیزارین من خوشحال باشم؟ من دیگه بزرگ شدم بَدو خوبو تشخیص میدم (با گریه)
لوید: خیلی پر رو شدی برو تو اتاقت دیگم تا فردا نیا بیرون
آنیا با گریه میره تو اتاقش و درو محکم میبنده و میره رو تختش گریه میکنه
یور: فکر نمیکنی یکم زیاده روی کردی؟
لوید: من بخاطر خودش میگم
نیم ساعت میگذره
یور میره تو اتاق آنیا و رو تخت آنیا میشینه
یور: عزیزم شام خوردی؟
آنیا: اوهوم
تمام بچه ها داشتن به خونه هاشون برمیگشت و شکر کردن که دیگه مدرسه ها تموم شده
اکیپ آنیا و دامیان دور هم وایساده بودن و باهم حرف میزدن
آنیا: خب بچه ها من باید برم خونه
دامیان: میخوای باهات بیام؟ شب خطرناکه
آنیا: باشه
خدافظی کردنو به سمت خونه رفتن
دامیان: خب بهت خوش گذشت؟
آنیا: آره خیلی
مشغول صحبت بودن که رسیدن خونه
آنیا: خدافظ
دامیان: خدافظ
آنیا رفت خونه
یور: سلام عزیزم
لوید: سلام خوش گذشت؟
آنیا: سلام اره خیلی
لوید: با کی اومدی؟
آنیا: با دامیان اومدم گفت شب خطرناکه
ذهن لوید: اون دزموند لعنتی تمام نقشه های جنگ دسته اونه
ذهن آنیا: بابا چقد مشکوکه
لوید: اها آنیا باید ی چیزی بهت بگم
آنیا: چی؟
لوید: دامیان دوست پسرته؟
آنیا: چی.... آره.... خوب
ذهن لوید: اه میدونستم
لوید: دخترم دامیان آدم بدیه باباش تمام جنگ بین شرقو غرب زیر سر اونه
آنیا: نه دامیان اینجوری نیست
لوید: یبار دیگه ببینم با دامیان میگردی دیگه نمیزارم از خونه بری بیرون
یور: عزیزم یکم آروم تر
آنیا: چرا نمیفهمید دامیان پسر خیلی مهربونیه (با گریه)
لوید: کسی که باباش همچین کسی باشه خودشم بده
آنیا عصبانی شد
آنیا: چرا هیچوقت منو درک نمیکنین؟ چرا من نمیتونم تصمیم خودمو داشته باشم؟چرا وقتی من خوشحالم منو ناراحت میکنین؟من وقتی با اونم خیلی خوشحالم چرا نمیزارین من خوشحال باشم؟ من دیگه بزرگ شدم بَدو خوبو تشخیص میدم (با گریه)
لوید: خیلی پر رو شدی برو تو اتاقت دیگم تا فردا نیا بیرون
آنیا با گریه میره تو اتاقش و درو محکم میبنده و میره رو تختش گریه میکنه
یور: فکر نمیکنی یکم زیاده روی کردی؟
لوید: من بخاطر خودش میگم
نیم ساعت میگذره
یور میره تو اتاق آنیا و رو تخت آنیا میشینه
یور: عزیزم شام خوردی؟
آنیا: اوهوم
۸۱۰
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.