P1
صدای گریه داخل کل اتاق پیچیده بود . دخترک با چشم های خیس و دلی پر از درد از روی زمین بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد . در همین حال کوک بلند شد و به سمت دخترش هجوم آورد تا برای همیشه از دستش نده !
اما دخترک با دیدنش میترسه و به پشت در پناه میاره انگار که تو اون لحظه تنها پنهاش همون در بود . دستایی که حالا از شدت ترس میلرزیدن رو جلوی صورتش میگیره تا یه وقت آسیبی بهش نرسه .
اما ... .
کوک یهو سرجاش متوقف میشه . انگار که با دیدن عشقش روی اون حالت دنیا رو سرش خراب شد . دختری که سال ها با لطافت باهاش زندگی کرده بود حالا ازش ترسیده ؟!
با صدایی کاملاً لرزان و به شدت بغض آلود گفت
_ تو..تو..تو از من میترسی ؟
اشک از چشماش سرازیر شد . انگار که از خودش ناامید شده بود . نباید این اتفاق میافتاد ! شاید زیاده روی کرده بود .
آروم آروم به دختر کوچولوش که از شدت ترس تو خودش جمع شده بود نزدیک شد و با آروم ترین حالت ممکن گفت
_ اگه من برم تو تنها نمیشی ، ناراحت نمیشی ، گریه ام نمیکنی ولی اگه تو بری من میمیرم ...
من اونجایی فهمیدم که گذشتن از تو کار من نیست که به خودم اومدم دیدم ساعت سه صبح دارم عکساتو نگاه میکنم و چشمام قفل چشمای خوشگلت شده ...
اونجایی مطمئن شدم که اگه از دستت بدم ، خودمم باهات از دست میرم که تا شش صبح به تک تک نفسات گوش دادم و از شوق شنیدن صدات یه لحظه هم پلکان روی هم نرفت...
+ برات کافی نبودم نه ؟
_ ن.ن.نه اینطوری نیست
+ پس چرا اینکار رو باهام کردی ؟
کوک دوباره کنترلش رو از دست میده دستش رو محکم میکوبونه به دیوار و درحالی که دندوناش رو بهم میفشرد و در عین حال سعی میکرد آروم باشه گفت :
_ من...فقط...مست...بودم...
دوباره دستش رو کوبوند به دیوار و با هر ضربه کلماتش رو یکی یکی و هر کدوم بلند تر از قبلی تکرار میکرد
_ بفهم ... بفهمم ... بفهممم لعنتییی انقدر اینو به من نگو .
ا.ت دستش رو میزاره روی گوشش و با تمام قدرتش جیغ میزنه
+ سر من داد نزن
کوک دوباره به خودش میاد انگار که هیچکدوم از کاراش دست خودش نیست . انگار که هنوز باور نکرده اعتماد بینشون کاملا از بین رفته ...
_ م.م.معذرت میخوام ..نمیدونم دارم چه قلتی میکنم .فقط نمیخوام از دستت بدم ... همین !
+ تو نمیخوای منو از دست بدی ؟ تو داری منو عذاب میدی
دوباره از جاش بلند میشه و تا دستش رو به دستگیره در میرسونه کوک محکم دستاش رو میگیره و سعی میکنه که اون رو با بغل آروم کنه اما ا.ت لجباز تر از اونی بود که بخواد بغل کوک رو بپذیره
اما دخترک با دیدنش میترسه و به پشت در پناه میاره انگار که تو اون لحظه تنها پنهاش همون در بود . دستایی که حالا از شدت ترس میلرزیدن رو جلوی صورتش میگیره تا یه وقت آسیبی بهش نرسه .
اما ... .
کوک یهو سرجاش متوقف میشه . انگار که با دیدن عشقش روی اون حالت دنیا رو سرش خراب شد . دختری که سال ها با لطافت باهاش زندگی کرده بود حالا ازش ترسیده ؟!
با صدایی کاملاً لرزان و به شدت بغض آلود گفت
_ تو..تو..تو از من میترسی ؟
اشک از چشماش سرازیر شد . انگار که از خودش ناامید شده بود . نباید این اتفاق میافتاد ! شاید زیاده روی کرده بود .
آروم آروم به دختر کوچولوش که از شدت ترس تو خودش جمع شده بود نزدیک شد و با آروم ترین حالت ممکن گفت
_ اگه من برم تو تنها نمیشی ، ناراحت نمیشی ، گریه ام نمیکنی ولی اگه تو بری من میمیرم ...
من اونجایی فهمیدم که گذشتن از تو کار من نیست که به خودم اومدم دیدم ساعت سه صبح دارم عکساتو نگاه میکنم و چشمام قفل چشمای خوشگلت شده ...
اونجایی مطمئن شدم که اگه از دستت بدم ، خودمم باهات از دست میرم که تا شش صبح به تک تک نفسات گوش دادم و از شوق شنیدن صدات یه لحظه هم پلکان روی هم نرفت...
+ برات کافی نبودم نه ؟
_ ن.ن.نه اینطوری نیست
+ پس چرا اینکار رو باهام کردی ؟
کوک دوباره کنترلش رو از دست میده دستش رو محکم میکوبونه به دیوار و درحالی که دندوناش رو بهم میفشرد و در عین حال سعی میکرد آروم باشه گفت :
_ من...فقط...مست...بودم...
دوباره دستش رو کوبوند به دیوار و با هر ضربه کلماتش رو یکی یکی و هر کدوم بلند تر از قبلی تکرار میکرد
_ بفهم ... بفهمم ... بفهممم لعنتییی انقدر اینو به من نگو .
ا.ت دستش رو میزاره روی گوشش و با تمام قدرتش جیغ میزنه
+ سر من داد نزن
کوک دوباره به خودش میاد انگار که هیچکدوم از کاراش دست خودش نیست . انگار که هنوز باور نکرده اعتماد بینشون کاملا از بین رفته ...
_ م.م.معذرت میخوام ..نمیدونم دارم چه قلتی میکنم .فقط نمیخوام از دستت بدم ... همین !
+ تو نمیخوای منو از دست بدی ؟ تو داری منو عذاب میدی
دوباره از جاش بلند میشه و تا دستش رو به دستگیره در میرسونه کوک محکم دستاش رو میگیره و سعی میکنه که اون رو با بغل آروم کنه اما ا.ت لجباز تر از اونی بود که بخواد بغل کوک رو بپذیره
۴۳۷
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.