pawn/پارت ۱۵۵
دو روز بعد...
با تهیونگ تماس گرفت...
ا/ت: الو؟
تهیونگ: بله... چاگیا
ا/ت: منو اینطوری صدا نزن!
تهیونگ: باشه... هرچی تو بخوای
ا/ت: کجایی؟ باید ببینمت
تهیونگ: تو خونه
ا/ت: نیم ساعت دیگه میام اونجا
تهیونگ: باشه....
*******
ا/ت یسری وسایل رو با خودش جمع کرد...
و به راه افتاد...
این روزا به قدری جدی و لجباز شده بود که کسی نمیتونست حتی در حد یه جمله بازخواستش کنه...
انگار که به تازگی زخمای کهنش سر باز کرده بودن...
شروع به تلافی کردن تمام رنجای گذشتش کرده بود... و تقریبا کسی رو مستثنا نمیدونست...
****
تهیونگ زیاد حالش خوب نبود... برای همین سر و وضع خونش زیاد مرتب نبود... مرتبش کرد...
صدای زنگ در اومد...
با تصور اینکه ا/ت اومده رفت و سریع در رو باز کرد... ولی با جیسو مواجه شد...
تهیونگ جا خورد...
جیسو با دیدن چهره ی متعجب تهیونگ گفت: مزاحم شدم؟
تهیونگ: نه... اصلا... بیا تو....
تهیونگ کنار رفت تا جیسو بیاد داخل...
جیسو همینطور که وارد خونه میشد گفت: این خونه هم خیلی قشنگ به نظر میاد... اون دفعه که باهم حرف میزدیم و آدرس اینجا رو دادی نشد بیام... ببخشید که سر زده اومدم
تهیونگ: خواهش میکنم... بشین...
جیسو رفت و روی تنها مبلی که توی خونه وجود داشت نشست....
پرسید: چرا انقد توی این خونه وسیله کم هست؟
تهیونگ: اینجا تا چند روز پیش خالی بود... اومدنم به اینجا یه دفعه ای شد... هنوز فرصت نکردم براش درست حسابی وسیله بگیرم
جیسو: فرصت میکنی!... حال دلت خوب نیست که نمیخوای!
تهیونگ: جیسو... حالم خوب نیست... کسی که عاشقشم بدجور داره تحت فشارم میذاره... چون دوسش دارم نمیتونم مهارش کنم
جیسو: چرا بهش نمیگی که دوسش داری؟ تو اصن اینو بهش نمیگی!...
تهیونگ آهی کشید و گفت: درد من همینه!... اون خیلی خوب میدونه چقد دوسش دارم... برای همینه که هرکار دلش میخواد میکنه و هرچی دلش میخواد میگه...
میدونه باهاش کاری ندارم....
دوباره صدای زنگ در اومد...
تهیونگ دیگه مطمئن بود که این ا/ت هستش...
پاشد و رفت به سمت در...
جیسو منتظر بود بفهمه کی اومده...
**
تهیونگ در رو باز کرد.... با صورت ا/ت مواجه شد... هنوزم بعد از سالها با دیدنش قلبش به تپش میفتاد... مثل قبل از دیدنش انرژی میگرفت...
یسری مقوا و وسیله های دیگه توی دستای
ا/ت بود...
تهیونگ: خوش اومدی... بیا تو...
ا/ت نمیدونست جیسو اینجاس...
همینطور که به سمت پذیرایی میرفت یه دفعه چشمش به جیسو خورد...
سر جاش ایستاد...
جیسو از جا بلند شد...
از نگاه جدی ا/ت کمی معذب شد...
بهش سلام کرد...
جیسو: سلام
ا/ت: سلام...
ا/ت رو کرد به سمت تهیونگ و گفت: این وسیله ها رو کجا بزارم؟....
تهیونگ به سمت میزی که گوشه ی سالن بود اشاره کرد و گفت: اونجا...
ا/ت وسایل توی دستشو اونجا برد...
هم تهیونگ هم جیسو نگران واکنش ا/ت بودن... ا/ت خوب میدونست که جیسو هیچ رابطه ای با تهیونگ نداره... اما وقتی صحنه ای که توی ویلای ساحلی دیده بود رو به یاد می آورد با خودش گفت که حتما تلافی میکنه!...
بدون اینکه به جیسو اهمیت بده رو به تهیونگ گفت: باید یسری نقاشی و عکس آماده کنیم... میخوام با یه داستان به یوجین بگم که تو پدرشی... اونطوری شوکه نمیشه...
تهیونگ از این ایده خوشش اومد... لبخندی زد و به سمت ا/ت رفت....
کنارش ایستاد...
تهیونگ: ایده ی خیلی خوبیه... چه داستانی میخوای بگی؟...
ا/ت به وسایل جلوی دستش نگاه میکرد... آروم گفت: داستان واقعی خودمون!...
بعد نگاهی به تهیونگ انداخت... با لحن معناداری گفت: البته بجز اون قسمتایی که برای سن و سال اون مناسب نیست!... نمیخوام ظلمایی که در حقم شده رو بفهمه... اونجوری نمیتونه دوستون داشته باشه!...
تهیونگ سکوت کرد...
ا/ت کوچکترین فرصتی رو برای زخم زبون زدن از دست نمیداد...
با تهیونگ تماس گرفت...
ا/ت: الو؟
تهیونگ: بله... چاگیا
ا/ت: منو اینطوری صدا نزن!
تهیونگ: باشه... هرچی تو بخوای
ا/ت: کجایی؟ باید ببینمت
تهیونگ: تو خونه
ا/ت: نیم ساعت دیگه میام اونجا
تهیونگ: باشه....
*******
ا/ت یسری وسایل رو با خودش جمع کرد...
و به راه افتاد...
این روزا به قدری جدی و لجباز شده بود که کسی نمیتونست حتی در حد یه جمله بازخواستش کنه...
انگار که به تازگی زخمای کهنش سر باز کرده بودن...
شروع به تلافی کردن تمام رنجای گذشتش کرده بود... و تقریبا کسی رو مستثنا نمیدونست...
****
تهیونگ زیاد حالش خوب نبود... برای همین سر و وضع خونش زیاد مرتب نبود... مرتبش کرد...
صدای زنگ در اومد...
با تصور اینکه ا/ت اومده رفت و سریع در رو باز کرد... ولی با جیسو مواجه شد...
تهیونگ جا خورد...
جیسو با دیدن چهره ی متعجب تهیونگ گفت: مزاحم شدم؟
تهیونگ: نه... اصلا... بیا تو....
تهیونگ کنار رفت تا جیسو بیاد داخل...
جیسو همینطور که وارد خونه میشد گفت: این خونه هم خیلی قشنگ به نظر میاد... اون دفعه که باهم حرف میزدیم و آدرس اینجا رو دادی نشد بیام... ببخشید که سر زده اومدم
تهیونگ: خواهش میکنم... بشین...
جیسو رفت و روی تنها مبلی که توی خونه وجود داشت نشست....
پرسید: چرا انقد توی این خونه وسیله کم هست؟
تهیونگ: اینجا تا چند روز پیش خالی بود... اومدنم به اینجا یه دفعه ای شد... هنوز فرصت نکردم براش درست حسابی وسیله بگیرم
جیسو: فرصت میکنی!... حال دلت خوب نیست که نمیخوای!
تهیونگ: جیسو... حالم خوب نیست... کسی که عاشقشم بدجور داره تحت فشارم میذاره... چون دوسش دارم نمیتونم مهارش کنم
جیسو: چرا بهش نمیگی که دوسش داری؟ تو اصن اینو بهش نمیگی!...
تهیونگ آهی کشید و گفت: درد من همینه!... اون خیلی خوب میدونه چقد دوسش دارم... برای همینه که هرکار دلش میخواد میکنه و هرچی دلش میخواد میگه...
میدونه باهاش کاری ندارم....
دوباره صدای زنگ در اومد...
تهیونگ دیگه مطمئن بود که این ا/ت هستش...
پاشد و رفت به سمت در...
جیسو منتظر بود بفهمه کی اومده...
**
تهیونگ در رو باز کرد.... با صورت ا/ت مواجه شد... هنوزم بعد از سالها با دیدنش قلبش به تپش میفتاد... مثل قبل از دیدنش انرژی میگرفت...
یسری مقوا و وسیله های دیگه توی دستای
ا/ت بود...
تهیونگ: خوش اومدی... بیا تو...
ا/ت نمیدونست جیسو اینجاس...
همینطور که به سمت پذیرایی میرفت یه دفعه چشمش به جیسو خورد...
سر جاش ایستاد...
جیسو از جا بلند شد...
از نگاه جدی ا/ت کمی معذب شد...
بهش سلام کرد...
جیسو: سلام
ا/ت: سلام...
ا/ت رو کرد به سمت تهیونگ و گفت: این وسیله ها رو کجا بزارم؟....
تهیونگ به سمت میزی که گوشه ی سالن بود اشاره کرد و گفت: اونجا...
ا/ت وسایل توی دستشو اونجا برد...
هم تهیونگ هم جیسو نگران واکنش ا/ت بودن... ا/ت خوب میدونست که جیسو هیچ رابطه ای با تهیونگ نداره... اما وقتی صحنه ای که توی ویلای ساحلی دیده بود رو به یاد می آورد با خودش گفت که حتما تلافی میکنه!...
بدون اینکه به جیسو اهمیت بده رو به تهیونگ گفت: باید یسری نقاشی و عکس آماده کنیم... میخوام با یه داستان به یوجین بگم که تو پدرشی... اونطوری شوکه نمیشه...
تهیونگ از این ایده خوشش اومد... لبخندی زد و به سمت ا/ت رفت....
کنارش ایستاد...
تهیونگ: ایده ی خیلی خوبیه... چه داستانی میخوای بگی؟...
ا/ت به وسایل جلوی دستش نگاه میکرد... آروم گفت: داستان واقعی خودمون!...
بعد نگاهی به تهیونگ انداخت... با لحن معناداری گفت: البته بجز اون قسمتایی که برای سن و سال اون مناسب نیست!... نمیخوام ظلمایی که در حقم شده رو بفهمه... اونجوری نمیتونه دوستون داشته باشه!...
تهیونگ سکوت کرد...
ا/ت کوچکترین فرصتی رو برای زخم زبون زدن از دست نمیداد...
۲۱.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.