وقتی که زندگیم عوض شد ۹

ویو ات
رفتیم توی خونه و هنوز جونگ کوک دستم رو گرفته بود من رو برد آشپزخونه دخترای اونجا تا جونگ کوک رو دیدن کلی ذوق کردن و شروع کردن در مورد جونگ کوک حرف زدن و اینکه جونگ کوک دستم رو گرفته بود تعجب کرده بودن
جونگ کوک بلند گفت: یونا
و بعد دختری که لباس مشکی پوشیده بود گفت: بله جونگ کوک
جونگ کوک: اسم این دختر ات هست امونی که رئیس بهت گفته لباساش رو بهش بده و اتاقشم بهش نشون بده
یونا: باشه اوپا
جونگ کوک به ات لبخند زد و گفت:
ات این دختری که میبینی به من گفت اوپا خواهر کوچیک ترمه هر کاری داشتی بهش بگو دختر خیلی خوبیه و مهربونه و سرپرست خدمتکاراس
ات لبخند زد و گفت:
باشه ممنونم که بهم گفتی
ویو ات
خیلی از اخلاق جونگ کوک و رفتار هاش با خودم خوشم اومده بود و خب راستشو بگم جونگ کوک هم خوشگل بود هم خوش هیکل به خاطر،همین با مکث گفتم:
جونگ کوک، دوباره هم میبینیم؟
جونگ کوک: اون یکی عمارته که کنار این خونه بود مال منه و خب فکنم هر روز همو میبینیم چون که من هر روز اینجام و خب خوشحالم که هر روز ببینمت البته اگه خودت به خوای
ات: من هم خوشحال میشم ببینمت ، میبینمت
جونگ کوک: منم همینطور
این داستان ادامه دارد...💜