《چند پارتی✄》
#بنگچان
#استری_کیدز
برای اینکه هلش بده کنار دور شده بود پس خودشم کنار دوس عزیزش وایساد و ... دیگه چیزی نفهمیدن
وقتی به هوش اومد خودشو تو بیمارستان دید
بنگچان کنارش نشسته بود و آروم اشک میریخت
×بب..خشید؟چرا گریه میکنید
با صدای لرزونش حرف میزد
_م...م..مینآ ت..نها دخت..رم ی..یادگاری همسر عزیزم از دستش دادم
گریه هاش شدت گرفت
می هی متوجه اوضاع شد
قلبش فرو ریخت اون لحظه بود که همه چی از یادش رفت از جاش بلند شد بدون توجه به وضعیتی که داشت
به سمت جسم بی جون و سرد دوست عزیزش رفت پارچه سفیدو از روش کنار زد
×لعنتیییی بلند شو ببینم هنوز حق نداری بری
نمیتونی تنهام بزاری منو رها نکننن لطفا
گریه هاش غیر قابل کنترل بود
قلبشو حس نمیکرد قلبش پودر شده بود
×لطفااا ترکم نکن خواهش میکنممم
بنگچانی که خودش هم حال بدی داشت و احساس گناه میکرد سعی کرد دخترو آروم کنه
×میدونی اصلا همش تقصیر توعهههه یه ذره درکش نکردی همش بهش فشار اوردیییی
سرشو پایین انداخت بابت همه چیز متاسف بود
اما فایده چی بود؟ دیگه خیلی دور شده بود
"پایان فلش بک"
مرد تو سکوت و تاریکیه سرد خونه غرق بود
اون قول داده بود به همسرش قول داد که مواظب دخترشون باشه
_هی مرد این بود مواظب بودنت؟قولی که چهارده سال پیش به عشقت دادی یادت رفته بود
چطور شد اینطور شدی
حالا این تنهایی حقته لیاقت نداشتی اگه یکم درکش میکردی مگه چی میشد؟
به عکس همسرش خیره شد
_عزیزم من نتونستم نتونستم به قولم عمل کنم
حتی تلاشی هم نکردم
متاسفم من لایق تو و فرشته کوچولومون نبودم
"چند روز بعد"
مرد دیگه خسته شده بود
تحمل اینهمه عذاب براش سخت بود
خودشو مقصر میدونست و فقط خودشو سرزنش میکرد
همه بنزین ها رو تو کل خونه پخش کرد فندک زد و بوم
شاید یه انفجار بزرگ
همه چی تموم شد اون خودشو از این دنیا خلاص کرد و رفت کنار عزیزترین افراد زندگیش
✄𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅✄
#استری_کیدز
برای اینکه هلش بده کنار دور شده بود پس خودشم کنار دوس عزیزش وایساد و ... دیگه چیزی نفهمیدن
وقتی به هوش اومد خودشو تو بیمارستان دید
بنگچان کنارش نشسته بود و آروم اشک میریخت
×بب..خشید؟چرا گریه میکنید
با صدای لرزونش حرف میزد
_م...م..مینآ ت..نها دخت..رم ی..یادگاری همسر عزیزم از دستش دادم
گریه هاش شدت گرفت
می هی متوجه اوضاع شد
قلبش فرو ریخت اون لحظه بود که همه چی از یادش رفت از جاش بلند شد بدون توجه به وضعیتی که داشت
به سمت جسم بی جون و سرد دوست عزیزش رفت پارچه سفیدو از روش کنار زد
×لعنتیییی بلند شو ببینم هنوز حق نداری بری
نمیتونی تنهام بزاری منو رها نکننن لطفا
گریه هاش غیر قابل کنترل بود
قلبشو حس نمیکرد قلبش پودر شده بود
×لطفااا ترکم نکن خواهش میکنممم
بنگچانی که خودش هم حال بدی داشت و احساس گناه میکرد سعی کرد دخترو آروم کنه
×میدونی اصلا همش تقصیر توعهههه یه ذره درکش نکردی همش بهش فشار اوردیییی
سرشو پایین انداخت بابت همه چیز متاسف بود
اما فایده چی بود؟ دیگه خیلی دور شده بود
"پایان فلش بک"
مرد تو سکوت و تاریکیه سرد خونه غرق بود
اون قول داده بود به همسرش قول داد که مواظب دخترشون باشه
_هی مرد این بود مواظب بودنت؟قولی که چهارده سال پیش به عشقت دادی یادت رفته بود
چطور شد اینطور شدی
حالا این تنهایی حقته لیاقت نداشتی اگه یکم درکش میکردی مگه چی میشد؟
به عکس همسرش خیره شد
_عزیزم من نتونستم نتونستم به قولم عمل کنم
حتی تلاشی هم نکردم
متاسفم من لایق تو و فرشته کوچولومون نبودم
"چند روز بعد"
مرد دیگه خسته شده بود
تحمل اینهمه عذاب براش سخت بود
خودشو مقصر میدونست و فقط خودشو سرزنش میکرد
همه بنزین ها رو تو کل خونه پخش کرد فندک زد و بوم
شاید یه انفجار بزرگ
همه چی تموم شد اون خودشو از این دنیا خلاص کرد و رفت کنار عزیزترین افراد زندگیش
✄𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅✄
۵.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.