پارت۲

پارت۲

ویو از فندوق و چیکو
همانطور که باغبون اون پارک مارو برد اون باغبون یک بچه ی موذی داشت که خیلی مارو اذیت می کرد بخاطر همین ما یه شب ما تصمیم گرفتیم فرار کنیم
ویو از چیکو
با داداشم یه نقشه کشیدیم...

شب فرار فرارسید منو داداشم ازدر خونه ی اونا بالا رفتیم اما موقعی که داشتیم از روی در بالا میرفتم پای فندق آسیب دید

فندق: ای داداش دیگه نمیتونم راه بیام دارم میمیرم!

ویو چیکو
من اون رو بلند کردم تا به یه غار روی کوه رسیدیم...
تا صبح بیدار بودم چون فندق نمی‌تونست راه بیاد من رفتم تا یه برگی چیزی پیدا کنم
یه برگ آوردم با کمک فندق باند پیچی اش کردیم
صبح بود..
برگی که به پای فندق بسته بودیم کنده شده بود...
یک مرد اومد و زخم فندق رو پانسمان کرد...
برای ما شیر آورد فندق داشت کم کم حالش خوب میشد ومن هم خیلی خوشحال شدم چون دوباره می تونستم اذیت کنم😁
عصر شد رفتیم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم که فندق صدام کرد:

فندق: بیا اینجا ببین کلی خوراکی!

چیکو: باشه اومدم!

ویو فندق

وقتی که جای خوراکیارو پیدا کردم و به چیکو گفتم که بیاد خودمو زدم به درد تا چیکو منو و با خوراکیارو بغل کنه و ببره...
اون این کارو انجام داد..
من برای چیکو خیلی مهمم!

ادامش باشه برا بعد از اینکه ۵ تا لایک خورد😊😉
بوس بهتون، دوستون دارم😘🥰