دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part21
"ویو تهیونگ"
توی اغوش گرفته بودمش و التماس میکردم که نفس بکشه
تهیونگ:چیزی نیست،چیزی نیست جونگ کوک!قطعا هایجین و پیدا میکنیم..قطعا منتظر میمونیم تا هانول دوباره به دنیا بیاد،همونطور که برای بورام منتظر موندیم...اروم باش...فقط نفس بکش..
تا اینکه یهو یه نفس عمیق کشید،انگار ذهنش و قلبش نمیتونستن این اتفاق و قبول کنن،و دنبال یه دلیل منطقی برای ادامه ی زندگی بودن!
جونگ کوک دوباره داد کشید...
جونگ کوک:نمیتونم!بدون هانول نمیتونم زندگی کنم،زندگی؟نمیتونم حتی نفس بکشم!
دوباره رفت جای هانول و کنارش دراز کشید...دستش و گرفت توی دستاش
و چشماش و بست
جونگ کوک:ببخشید هانول،نباید تنهات..می..میزاشتم!دوباره به دنیا بیا...و هیچوقت عاشق یه خون اشام نشو!...و این و میدونم،که دفعه ی بعد،قطعا یه فرشته به دنیا میای...♡توی ارامش بخواب و این و بدون که من هیچوقت فراموشت نمیکنم!
و از هوش رفت
یکی در خونه رو با کلید باز کرد..
و صدای خنده ی مامان و باباش پیچید توی خونه
سرم و تکیه دادم به دیوار...
و چشمام و بستم..
بعد از چند دقیقه اومدن توی اتاق
مامان و باباش ،حالشون خیلی بد بود...
مثل جونگ کوک..اسم هانول و پشت سر هم صدا میزدن،گریه میکردن،داد میکشیدن،انگار دوباره اون صحنه ها تکرار شد...مامانش از حال رفت...
باباش زنگ زد بیمارستان..
ولی من حتی نمیخواستم چشم هام و باز کنم!
سخته ،خیلی سخته...از دست دادن یه نفر،حتی برای ما...که مثلا خون اشامیم،هم اسون نیست!
از جام بلند شدم..
قطعا برای مامان و باباش سخت تره،بلاخره اونا چندین سال با هانول زندگی کردن..!
بغض داشتم..
ولی اینو فهمیده بودم که گریه چیزیو عوض نمیکنه!
***
توی بیمارستان،بالای سر جونگ کوک وایستاده بودم
بهش سرم زده بودن...
فعلا که خوابیده بود و از دنیای واقعی دور بود
بابای هانول اومد سمتم
_چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ:گفتم که...ما هم هیچی نمیدونیم!
صداش رفت بالا تر
_مگه میشه؟شما ها کدوم گوری بودین وقتی نوه ام و بردن و قلب دخترم و دراوردن؟!
تهیونگ:مامان و باباش کجا بودن؟
_خب ...خب..
هیچی نگفت
تا اینکه دوباره داد کشید
_همش به خاطر اون پسره ی احمق جونگ کوکه!هیچوقت نباید میزاشتم هانول...
حرفش و قطع کردم!گفت تقصیر جونگ کوکه؟اون حق نداشت به برادر من توهین کنه!من خوب میدونم که جونگ کوک چقدر هانول و دوست داشت:)💔
تهیونگ:بهتره صداتون و بیشتر از این نبرین بالا!نمیخوام بهتون توهینی بکنم...ولی چجوری میتونین این کلمات مزخرف و به زبونتون بیارین؟هرکی ندونه...شما خوب میدونین که هانول و جونگ کوک چقدر عاشق هم بودن،چقدر هم و دوست داشتن! این پسر حاضر بود جون خودش و بده ولی این بلا سر هانول نیاد!
#part21
"ویو تهیونگ"
توی اغوش گرفته بودمش و التماس میکردم که نفس بکشه
تهیونگ:چیزی نیست،چیزی نیست جونگ کوک!قطعا هایجین و پیدا میکنیم..قطعا منتظر میمونیم تا هانول دوباره به دنیا بیاد،همونطور که برای بورام منتظر موندیم...اروم باش...فقط نفس بکش..
تا اینکه یهو یه نفس عمیق کشید،انگار ذهنش و قلبش نمیتونستن این اتفاق و قبول کنن،و دنبال یه دلیل منطقی برای ادامه ی زندگی بودن!
جونگ کوک دوباره داد کشید...
جونگ کوک:نمیتونم!بدون هانول نمیتونم زندگی کنم،زندگی؟نمیتونم حتی نفس بکشم!
دوباره رفت جای هانول و کنارش دراز کشید...دستش و گرفت توی دستاش
و چشماش و بست
جونگ کوک:ببخشید هانول،نباید تنهات..می..میزاشتم!دوباره به دنیا بیا...و هیچوقت عاشق یه خون اشام نشو!...و این و میدونم،که دفعه ی بعد،قطعا یه فرشته به دنیا میای...♡توی ارامش بخواب و این و بدون که من هیچوقت فراموشت نمیکنم!
و از هوش رفت
یکی در خونه رو با کلید باز کرد..
و صدای خنده ی مامان و باباش پیچید توی خونه
سرم و تکیه دادم به دیوار...
و چشمام و بستم..
بعد از چند دقیقه اومدن توی اتاق
مامان و باباش ،حالشون خیلی بد بود...
مثل جونگ کوک..اسم هانول و پشت سر هم صدا میزدن،گریه میکردن،داد میکشیدن،انگار دوباره اون صحنه ها تکرار شد...مامانش از حال رفت...
باباش زنگ زد بیمارستان..
ولی من حتی نمیخواستم چشم هام و باز کنم!
سخته ،خیلی سخته...از دست دادن یه نفر،حتی برای ما...که مثلا خون اشامیم،هم اسون نیست!
از جام بلند شدم..
قطعا برای مامان و باباش سخت تره،بلاخره اونا چندین سال با هانول زندگی کردن..!
بغض داشتم..
ولی اینو فهمیده بودم که گریه چیزیو عوض نمیکنه!
***
توی بیمارستان،بالای سر جونگ کوک وایستاده بودم
بهش سرم زده بودن...
فعلا که خوابیده بود و از دنیای واقعی دور بود
بابای هانول اومد سمتم
_چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ:گفتم که...ما هم هیچی نمیدونیم!
صداش رفت بالا تر
_مگه میشه؟شما ها کدوم گوری بودین وقتی نوه ام و بردن و قلب دخترم و دراوردن؟!
تهیونگ:مامان و باباش کجا بودن؟
_خب ...خب..
هیچی نگفت
تا اینکه دوباره داد کشید
_همش به خاطر اون پسره ی احمق جونگ کوکه!هیچوقت نباید میزاشتم هانول...
حرفش و قطع کردم!گفت تقصیر جونگ کوکه؟اون حق نداشت به برادر من توهین کنه!من خوب میدونم که جونگ کوک چقدر هانول و دوست داشت:)💔
تهیونگ:بهتره صداتون و بیشتر از این نبرین بالا!نمیخوام بهتون توهینی بکنم...ولی چجوری میتونین این کلمات مزخرف و به زبونتون بیارین؟هرکی ندونه...شما خوب میدونین که هانول و جونگ کوک چقدر عاشق هم بودن،چقدر هم و دوست داشتن! این پسر حاضر بود جون خودش و بده ولی این بلا سر هانول نیاد!
۷.۵k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.