گس لایتر/پارت ۱۴۷
ساعت ۱۰ صبح بود...
و جونگکوک مثل همیشه توی شرکت مشغول به کار بود...
جلسه ی آنلاینش با شرکت آمریکایی بلانکو تازه به پایان رسیده بود...
در لپ تاپشو بست تا گزارش جلسه و دستورات مربوطه رو یادداشت کنه...
خودنویس Heaven Gold رو از توی جعبش برداشت... تا دستورات مهم و امضاشو با اون بنویسه...
مشغول نوشتن بود که گوشی همراهش به لرزش دراومد... موقع جلسش با بلانکو سایلنتش کرده بود... گوشیشو برداشت و بهش نگاه کرد... با دیدن اسمش سریع جواب داد:
-بله؟
یون ها: سلام جونگکوک
-سلام...
یون ها: میخواستم بدونم برنامت برای امشب چیه... چون فک کردم تو حتما سوپرایز داری...
جونگکوک متعجب شد... حتی نمیدونست یون ها در مورد چی حرف میزنه... هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش خطور نمیکرد... اما با خودش فک کرد حتما مسئله ی مهمی رو فراموش کرده... و لو دادنش به یون ها اصلا درست نیست...
کمی مکث کرد و زیرکانه جواب داد:
خب... سوپرایزو که لو نمیدن... نمیتونم چیزی بگم
یون ها: خب بگو... من که نمیخوام برم همه چیو به بایول بگم... فقط میخوام برنامه هامو با تو تنظیم کنم
جونگکوک با شنیدن اسم بایول جا خورد... چی بود که به بایول مربوط میشد؟؟!؟!!!...
جونگکوک توی جواب دادن به این سوال گیر افتاد... چشماشو بست...با انگشت اشارش آروم توی پیشونی خودش زد...
که بخاطر سکوت طولانیش یون ها دوباره پرسید: جونگکوکا... با توام!...
جونگکوک برای اینکه کمی وقت بخره تا متوجه بشه قضیه از چه قراره در جوابش گفت: بهت خبر میدم... یه ساعت دیگه
یون ها: باشه... منتظرتم...
*****
بعد از تماس یون ها جونگکوک با خودش فک کرد...
-برای چی باید امشب بایول رو سوپرایز کنیم؟...
با چیزی که به ذهنش رسید گوشیشو آورد و توی یادداشتهای مهمش رفت... همه ی تاریخ هایی که باید یادش میموند رو اونجا مینوشت... نه بخاطر اینکه ذهنش چیزی رو فراموش میکرد! نه! ... بلکه وقتی موضوعی براش اهمیت چندانی نداشت احتمال فراموشیشم زیاد بود... اما مجبور به رعایتشون بود...
تاریخ ها رو که نگاه کرد... با تاریخ تولد بایول مواجه شد... امروز بود!!
و جونگکوک یادش نمونده بود!!....
کلافه شد...
هیچ علاقه ای برای برنامه ریزی یک تولد رو نداشت...
حتی وقتش رو هم نداشت...
هدیه ای برای ایم بایول... همسر دلدادش... آماده نکرده بود...
تلفن روی میزش رو کمی جلو کشید... با فشار دادن دکمه ای به منشیش وصل شد:
-برنامه ی امروز رو بیارید اتاق من
-چشم...
*****
منشی وقتی وارد اتاق شد با جونگکوک مواجه شد که پشت میز نشسته بود و پنجه ی دستاشو توی هم گره کرده بود...
منشی و باقی کارمندای زنی که توی شرکت بودن همگی موقع هم کلام شدن و دیدن جونگکوک هیجان زده میشدن... چون بنظرشون رییس جدید آدمی بود که هیچ نقصی در وجود خودش نداشت... یک انسان کامل از لحاظ ظاهری، باطنی، مادی و معنوی بود...
منشی که به جونگکوک نزدیک شده بود و با با فاصله ی کمی از میزش ایستاده بود با لبخند گفت: برنامتونو آوردم رییس... امری داشتین؟....
جونگکوک بی اعتنا به اون دستای گره کردشو از هم باز کرد و به صندلیش تکیه داد... دستی توی ابروش کشید و گفت: بگو امروز برنامه چیه؟
منشی: بله... چن لحظه صبر کنین...
و جونگکوک مثل همیشه توی شرکت مشغول به کار بود...
جلسه ی آنلاینش با شرکت آمریکایی بلانکو تازه به پایان رسیده بود...
در لپ تاپشو بست تا گزارش جلسه و دستورات مربوطه رو یادداشت کنه...
خودنویس Heaven Gold رو از توی جعبش برداشت... تا دستورات مهم و امضاشو با اون بنویسه...
مشغول نوشتن بود که گوشی همراهش به لرزش دراومد... موقع جلسش با بلانکو سایلنتش کرده بود... گوشیشو برداشت و بهش نگاه کرد... با دیدن اسمش سریع جواب داد:
-بله؟
یون ها: سلام جونگکوک
-سلام...
یون ها: میخواستم بدونم برنامت برای امشب چیه... چون فک کردم تو حتما سوپرایز داری...
جونگکوک متعجب شد... حتی نمیدونست یون ها در مورد چی حرف میزنه... هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش خطور نمیکرد... اما با خودش فک کرد حتما مسئله ی مهمی رو فراموش کرده... و لو دادنش به یون ها اصلا درست نیست...
کمی مکث کرد و زیرکانه جواب داد:
خب... سوپرایزو که لو نمیدن... نمیتونم چیزی بگم
یون ها: خب بگو... من که نمیخوام برم همه چیو به بایول بگم... فقط میخوام برنامه هامو با تو تنظیم کنم
جونگکوک با شنیدن اسم بایول جا خورد... چی بود که به بایول مربوط میشد؟؟!؟!!!...
جونگکوک توی جواب دادن به این سوال گیر افتاد... چشماشو بست...با انگشت اشارش آروم توی پیشونی خودش زد...
که بخاطر سکوت طولانیش یون ها دوباره پرسید: جونگکوکا... با توام!...
جونگکوک برای اینکه کمی وقت بخره تا متوجه بشه قضیه از چه قراره در جوابش گفت: بهت خبر میدم... یه ساعت دیگه
یون ها: باشه... منتظرتم...
*****
بعد از تماس یون ها جونگکوک با خودش فک کرد...
-برای چی باید امشب بایول رو سوپرایز کنیم؟...
با چیزی که به ذهنش رسید گوشیشو آورد و توی یادداشتهای مهمش رفت... همه ی تاریخ هایی که باید یادش میموند رو اونجا مینوشت... نه بخاطر اینکه ذهنش چیزی رو فراموش میکرد! نه! ... بلکه وقتی موضوعی براش اهمیت چندانی نداشت احتمال فراموشیشم زیاد بود... اما مجبور به رعایتشون بود...
تاریخ ها رو که نگاه کرد... با تاریخ تولد بایول مواجه شد... امروز بود!!
و جونگکوک یادش نمونده بود!!....
کلافه شد...
هیچ علاقه ای برای برنامه ریزی یک تولد رو نداشت...
حتی وقتش رو هم نداشت...
هدیه ای برای ایم بایول... همسر دلدادش... آماده نکرده بود...
تلفن روی میزش رو کمی جلو کشید... با فشار دادن دکمه ای به منشیش وصل شد:
-برنامه ی امروز رو بیارید اتاق من
-چشم...
*****
منشی وقتی وارد اتاق شد با جونگکوک مواجه شد که پشت میز نشسته بود و پنجه ی دستاشو توی هم گره کرده بود...
منشی و باقی کارمندای زنی که توی شرکت بودن همگی موقع هم کلام شدن و دیدن جونگکوک هیجان زده میشدن... چون بنظرشون رییس جدید آدمی بود که هیچ نقصی در وجود خودش نداشت... یک انسان کامل از لحاظ ظاهری، باطنی، مادی و معنوی بود...
منشی که به جونگکوک نزدیک شده بود و با با فاصله ی کمی از میزش ایستاده بود با لبخند گفت: برنامتونو آوردم رییس... امری داشتین؟....
جونگکوک بی اعتنا به اون دستای گره کردشو از هم باز کرد و به صندلیش تکیه داد... دستی توی ابروش کشید و گفت: بگو امروز برنامه چیه؟
منشی: بله... چن لحظه صبر کنین...
۱۹.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.