عشقی که بهم دادی
"part 127"
*یک ماه بعد
از زبان نویسنده:
این یکماهی که گذشت برای ا.ت مثل یکساله
تا الان نتونسته با تهیونگ حرف بزنه و هر وقت زنگ میزنه اینوو جواب میده
عمل تهیونگ به خوبی پیش رفته اما اینطوری که اینوو گفته حالش چندان خوب نیست و کلی ضعیف شده
*از زبان ا.ت
امروز من و هانا با سرمایه گذار توی ساختمان شرکتشون قرار داریم
چند روزه که بهار شروع شده
ولی تهیونگ هنوز برنگشته و جای خالی شو توی قلبم احساس میکنم
اشکامو پاک کردم و از سر میز بلند شدم و رفتم اتاق تا لباسامو بپوشم
دامن و شومیز پوشیدم
موهامو باز گذاشتم و کفشامو پوشیدم
ساعت و انگشتر و دستبند پوشیدم و یکم آرایش کردم
به خودم عطر زدم
لپ تاپ و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین دم در منتظر هانا بودم
بعد چند دقیقه رسید
سوار ماشین شدم
+سلام
×سلام(هیجان زده)
+هانا چیزی شده؟!
×امممم...نه...بخاطر قرار داد خوشحالم
+آها.....حرکت نمیکنی؟!
×اوه...چرا
هانا راه افتاد و ازم پرسید
×راستی....خبری از تهیونگ نداری؟!
بعد از شنیدن حرفش بغضم گرفت...نفس عمیق کشیدمو گفتم
+اینوو گفت حالش تعریفی نداره
×غصه نخور عزیزم...من مطمئنم زودی حالش خوب میشه
سرمو انداختم پایین قطره های اشک ریختن روی دامنم
+امیدوارم
*۹:۵۱ صبح....شرکت سرمایه گذاری*
*از زبان ا.ت
با هانا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت سر در شرکت و وارد شدیم
رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم
هنوز در بسته نشده بود که هانا درو نگه داشت
×ا.ت...یه چیزی یادم رفته...تو برو بالا تا من میام
+نه من تنها نمیرم
×قرار ساعت ۱۰ عه اگه دیر برسیم فک میکنن بد قولیم
*یک ماه بعد
از زبان نویسنده:
این یکماهی که گذشت برای ا.ت مثل یکساله
تا الان نتونسته با تهیونگ حرف بزنه و هر وقت زنگ میزنه اینوو جواب میده
عمل تهیونگ به خوبی پیش رفته اما اینطوری که اینوو گفته حالش چندان خوب نیست و کلی ضعیف شده
*از زبان ا.ت
امروز من و هانا با سرمایه گذار توی ساختمان شرکتشون قرار داریم
چند روزه که بهار شروع شده
ولی تهیونگ هنوز برنگشته و جای خالی شو توی قلبم احساس میکنم
اشکامو پاک کردم و از سر میز بلند شدم و رفتم اتاق تا لباسامو بپوشم
دامن و شومیز پوشیدم
موهامو باز گذاشتم و کفشامو پوشیدم
ساعت و انگشتر و دستبند پوشیدم و یکم آرایش کردم
به خودم عطر زدم
لپ تاپ و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین دم در منتظر هانا بودم
بعد چند دقیقه رسید
سوار ماشین شدم
+سلام
×سلام(هیجان زده)
+هانا چیزی شده؟!
×امممم...نه...بخاطر قرار داد خوشحالم
+آها.....حرکت نمیکنی؟!
×اوه...چرا
هانا راه افتاد و ازم پرسید
×راستی....خبری از تهیونگ نداری؟!
بعد از شنیدن حرفش بغضم گرفت...نفس عمیق کشیدمو گفتم
+اینوو گفت حالش تعریفی نداره
×غصه نخور عزیزم...من مطمئنم زودی حالش خوب میشه
سرمو انداختم پایین قطره های اشک ریختن روی دامنم
+امیدوارم
*۹:۵۱ صبح....شرکت سرمایه گذاری*
*از زبان ا.ت
با هانا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت سر در شرکت و وارد شدیم
رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم
هنوز در بسته نشده بود که هانا درو نگه داشت
×ا.ت...یه چیزی یادم رفته...تو برو بالا تا من میام
+نه من تنها نمیرم
×قرار ساعت ۱۰ عه اگه دیر برسیم فک میکنن بد قولیم
۳.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.