وقتی به عنوان خواهرشون میری بار ... p1
صب زود پاشدی قرار بود ساعت ۹ شب به بعد بری با دوستاتون بار
بهترین موقعیت بود ...
اول اینکه مامان بابات مسافرت بودن دوما اینکه داداشت داشت برای آهنگ سولوش آماده میشد پس سر تمرین بود و قرار نبود تا فردا خونه بیاد
ساعت ۸ شب بود رفتی تو اتاق و یه آرایش خیلی سنگین کردی و مجبور شدی یه لباس بزرگونه طور بپوشید چون اجازه نمیدادن افراد زیر هیجده سال وارد شن پس باید بزرگونه تر بنظر میرسیدی...
وارد مکان مورد نظر شدی
با صدای بلند آهنگ پریدی وسط و شروع کردید به رقصیدن
ساعت یک صبح بود
همه دوستات اسرار میکردن که یه خورده نوشیدنی بخوری و سر حال بیاری اما با فکر اینکه صبح زود قرار بود والدینت برگردن کاملا قاطع نه میگفتی بهشون و دوری میکردی
فرد آشنایی رو میدیدی اما قیافش کامل معلوم نبود پس نادیده گرفتی اما با گرفته شدن ساعد دستت به خودت اومدی و با داداشت مواجه شدی کشیدت و بردت سمت ماشینش
هیچی نمی گفت ... تو ام تصمیم گرفتی هیچی نگی ...
کار اشتباهی بود ... هر لحظه قلبت ممکن بود منفجر شه
تا اینکه رسیدید خونه
در و خونه رو وا کرد و اباجور کنار میز و روشن کرد که نور کمی رو وارد خونه کرد و شروع کرد به حرف زدن ...
چان : ازت توقع نداشتم
+ من ..
_ میشه یکم حواست و جمع کنی ؟ این چه کاریه آخه ؟
تا اومدی حرف بزنی بغلت کرد : میدونی تا برسم اونجا چقدر نگران شدم ؟؟
لینو : خوش گذشت ؟ چرا بهم نگفتی ؟
+ به مامان بابا چیزی ن..
لینو : نه .. چرا باید بگم
میگفتی خودم میبردمت .. راه طولانی بود
+ آخه
_ دفعه بعد بگو خودم مامان بابا رو میپیچونم
بهت زده نگاهش میکردی ...
لینو واقعا آدم خیلی عجیب غریبه تو اینجور مسائل
چانگبین : با سیزده سال سن شاخ شدی رفتی بار ؟
عقلت و از دست دادی ؟
تو خواهر منی ؟
+ ببخشید
پوف کشید و گفت : برو بخواب .. من خونه رو جمع میکنم ...
بدون هیچ حرفی رفتی تو اتاق اما فردا یواشکی در گوشش عذرخواهی کردی و دیگه هیچ وقت راجب اون شب حرف نزنید
هیونجین : من غریبم ؟
+ نه ...
_ من داداشتم ؟
+ اره
_ من ..
+ بسه .. فراموشش میکنم
درسته که تا چند روز باهات حرف نمیزد اما مشخص بود حواسش بیشتر بهت هست ..
بهترین موقعیت بود ...
اول اینکه مامان بابات مسافرت بودن دوما اینکه داداشت داشت برای آهنگ سولوش آماده میشد پس سر تمرین بود و قرار نبود تا فردا خونه بیاد
ساعت ۸ شب بود رفتی تو اتاق و یه آرایش خیلی سنگین کردی و مجبور شدی یه لباس بزرگونه طور بپوشید چون اجازه نمیدادن افراد زیر هیجده سال وارد شن پس باید بزرگونه تر بنظر میرسیدی...
وارد مکان مورد نظر شدی
با صدای بلند آهنگ پریدی وسط و شروع کردید به رقصیدن
ساعت یک صبح بود
همه دوستات اسرار میکردن که یه خورده نوشیدنی بخوری و سر حال بیاری اما با فکر اینکه صبح زود قرار بود والدینت برگردن کاملا قاطع نه میگفتی بهشون و دوری میکردی
فرد آشنایی رو میدیدی اما قیافش کامل معلوم نبود پس نادیده گرفتی اما با گرفته شدن ساعد دستت به خودت اومدی و با داداشت مواجه شدی کشیدت و بردت سمت ماشینش
هیچی نمی گفت ... تو ام تصمیم گرفتی هیچی نگی ...
کار اشتباهی بود ... هر لحظه قلبت ممکن بود منفجر شه
تا اینکه رسیدید خونه
در و خونه رو وا کرد و اباجور کنار میز و روشن کرد که نور کمی رو وارد خونه کرد و شروع کرد به حرف زدن ...
چان : ازت توقع نداشتم
+ من ..
_ میشه یکم حواست و جمع کنی ؟ این چه کاریه آخه ؟
تا اومدی حرف بزنی بغلت کرد : میدونی تا برسم اونجا چقدر نگران شدم ؟؟
لینو : خوش گذشت ؟ چرا بهم نگفتی ؟
+ به مامان بابا چیزی ن..
لینو : نه .. چرا باید بگم
میگفتی خودم میبردمت .. راه طولانی بود
+ آخه
_ دفعه بعد بگو خودم مامان بابا رو میپیچونم
بهت زده نگاهش میکردی ...
لینو واقعا آدم خیلی عجیب غریبه تو اینجور مسائل
چانگبین : با سیزده سال سن شاخ شدی رفتی بار ؟
عقلت و از دست دادی ؟
تو خواهر منی ؟
+ ببخشید
پوف کشید و گفت : برو بخواب .. من خونه رو جمع میکنم ...
بدون هیچ حرفی رفتی تو اتاق اما فردا یواشکی در گوشش عذرخواهی کردی و دیگه هیچ وقت راجب اون شب حرف نزنید
هیونجین : من غریبم ؟
+ نه ...
_ من داداشتم ؟
+ اره
_ من ..
+ بسه .. فراموشش میکنم
درسته که تا چند روز باهات حرف نمیزد اما مشخص بود حواسش بیشتر بهت هست ..
۴.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.