رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵³ ¤
_______________________________
این یوپ : من فقط عصبی بودم
آرتمیس : وقتی عصبی میشی هر گوهی که میخوای و باید بخوری ( 😐 ادب نزاکت کجا رفت 😐 )
این یوپ : حالا چیزی نشده انقد شلوغش میکنید
مین هو : چیزی نشده ؟ یه لحظه یه نگاه به آماندا بنداز زخماشو ببین ( داد )
این یوپ : بس کنید ، دیدمش فهمیدم چه غلطی کردم حالا هم برید بیرون ( داد )
دونگ ووک : تو کی انقد عوضی شدی
این یوپ : زندگی من به خودم مربوطه همتون اومدین وکیل وسیع آماندا شدین برین بیرون همین الان
( بدون هیچ حرفی رفتن بیرون )
" فردا "
ویو " آماندا "
با بدن درد خیلی بدی چشمامو باز کردم
کسی تو اتاق نبود
زخمام پانسمان شده بود
ساعت پنج صبح بود و هوا ابری و دلگیر ، و باز هم بوی خاک نم خورده میومد ، یعنی دیشب بارون اومده
بلند شدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم
صورتم کبود و زخمی شده بود
موهام شبیه جنگلی ها شده بود به خاطر همین برس رو برداشتم و مرتبشون کردم و گوجه بستم
به زخم روی لبم نگاهی انداختم
انگار با چاقو بریده بودی
لباسای پاره و خونی مو خواستم عوض کنم که گفتم برم حموم تا کمی از این وضعیت در بیام
آب ولرم رو به سرد و باز کردم و گذاشتم وان پر بشه
رفتم نشستم توش و دراز کشیدم
خیلی بدنم درد میکرد
با اون لگد هایی که بهم میزد قطعا استخونام شکسته بود
با این که از خواب تازه بیدار شده بودم ولی چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای شدید بارون از خواب پریدم ، ساعت توی حموم و نگاه کردم ( مثلا خیلی با کلاسن😐👍 ) ساعت پنج و نیم و نشون میداد ، یعنی نیم ساعت اینجا خوابیدم
آروم بلند شدم و خودمو شستم
به زور سرپا وایساده بودم
از حموم اومدم بیرون که یه لرز خیلی بدی گرفتم
چقد هوا سرده
رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس آستین بلند یاسی پوشیدم با یه شلوار بگ مشکی
در اتاقمو باز کردم
سکوت سنگینی همراه با صدای بارون توی عمارت بود
دوست داشتم برم بیرون داد بزنم ، جیغ بکشم و هرچی که توی دلمه بریزم بیرون
رفتم توی تراس
سقفشو بستم ( اوو چه غلطا 🤨 )
به بیرون خیره شدم
چه ویو قشنگی داشت ، تا حالا دقت نکرده بودم
درخت های سبز با برگ های خیس
کوه های بلند خاکستری ( یه سوال کوه مگه قهوه ای نمیشه 😐 )
چقد قشنگ بودن
برعکس زندگی من
مخصوصا الان که بارون هم میبارید قشنگ تر شده بود
با احساس لرز رفتم داخل ، دوست نداشتم بمونم تو اتاق به خاطر همین یه پتو برداشتم و رفتم بیرون
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵³ ¤
_______________________________
این یوپ : من فقط عصبی بودم
آرتمیس : وقتی عصبی میشی هر گوهی که میخوای و باید بخوری ( 😐 ادب نزاکت کجا رفت 😐 )
این یوپ : حالا چیزی نشده انقد شلوغش میکنید
مین هو : چیزی نشده ؟ یه لحظه یه نگاه به آماندا بنداز زخماشو ببین ( داد )
این یوپ : بس کنید ، دیدمش فهمیدم چه غلطی کردم حالا هم برید بیرون ( داد )
دونگ ووک : تو کی انقد عوضی شدی
این یوپ : زندگی من به خودم مربوطه همتون اومدین وکیل وسیع آماندا شدین برین بیرون همین الان
( بدون هیچ حرفی رفتن بیرون )
" فردا "
ویو " آماندا "
با بدن درد خیلی بدی چشمامو باز کردم
کسی تو اتاق نبود
زخمام پانسمان شده بود
ساعت پنج صبح بود و هوا ابری و دلگیر ، و باز هم بوی خاک نم خورده میومد ، یعنی دیشب بارون اومده
بلند شدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم
صورتم کبود و زخمی شده بود
موهام شبیه جنگلی ها شده بود به خاطر همین برس رو برداشتم و مرتبشون کردم و گوجه بستم
به زخم روی لبم نگاهی انداختم
انگار با چاقو بریده بودی
لباسای پاره و خونی مو خواستم عوض کنم که گفتم برم حموم تا کمی از این وضعیت در بیام
آب ولرم رو به سرد و باز کردم و گذاشتم وان پر بشه
رفتم نشستم توش و دراز کشیدم
خیلی بدنم درد میکرد
با اون لگد هایی که بهم میزد قطعا استخونام شکسته بود
با این که از خواب تازه بیدار شده بودم ولی چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای شدید بارون از خواب پریدم ، ساعت توی حموم و نگاه کردم ( مثلا خیلی با کلاسن😐👍 ) ساعت پنج و نیم و نشون میداد ، یعنی نیم ساعت اینجا خوابیدم
آروم بلند شدم و خودمو شستم
به زور سرپا وایساده بودم
از حموم اومدم بیرون که یه لرز خیلی بدی گرفتم
چقد هوا سرده
رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس آستین بلند یاسی پوشیدم با یه شلوار بگ مشکی
در اتاقمو باز کردم
سکوت سنگینی همراه با صدای بارون توی عمارت بود
دوست داشتم برم بیرون داد بزنم ، جیغ بکشم و هرچی که توی دلمه بریزم بیرون
رفتم توی تراس
سقفشو بستم ( اوو چه غلطا 🤨 )
به بیرون خیره شدم
چه ویو قشنگی داشت ، تا حالا دقت نکرده بودم
درخت های سبز با برگ های خیس
کوه های بلند خاکستری ( یه سوال کوه مگه قهوه ای نمیشه 😐 )
چقد قشنگ بودن
برعکس زندگی من
مخصوصا الان که بارون هم میبارید قشنگ تر شده بود
با احساس لرز رفتم داخل ، دوست نداشتم بمونم تو اتاق به خاطر همین یه پتو برداشتم و رفتم بیرون
________________________________
۳.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.