ᴀʙᴀɴᴅᴏɴᴇᴅ ʜᴏᴜꜱᴇ ₚ₅
کلی ویو
بیدار شدم خواب عجیبی دیده بودم
بلند شدم رفتم بیرون و درباره خوابم با کای حرف زدم هردومون یه خواب رو دیده بودیم زنگ زدیم به لیندا که با هم بریم یه کافه
من و کای رفتیم لیندا زودتر از ما رسیده بود
با هم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که تیکه های اون گوی هنوز کامل از بین نرفتن و روح سرچر دنبالمونه
باید از بین میرفت
لیندا ویو
خیلی بهشون آسیب زده بودم باید جبران میکردم
_ بچه ها من میرم و تیکه های دیگشو نابود میکنم شماها دیگه درگیری نشید
/-کای و کای : مطمئنی ؟
_ اوهوم
روز بعد صبح زود لیندا تماس گرفت و گفت که داره میره به اون خونه جن زده
ما هم گفتیم هر اتفاقی افتاد بهمون زنگ بزنه
_لیندا ویو
رفتم تو خونه روشن بود هیچوقت لامپا روشن نبودن رفتم و اون گوی و نابود کردم کامل همه ی تیکه هاشو از بین بردم لبخند زدم و به کلی پیام دادم که نابودش کردم
رفتم برم بیرون در باز نمی شد قفل بود که یه دفعه حس کردم که یه چیزی تموم میخوره
یه پیشی کوچولو بود اما
اما
در چرا قفل بود ؟
یه چاقو اونجا بود
میدونستم که اون گربه روح سرچره پس مجبور بودم تو تیراندازی خوب بودم
پس پرتاب چاقو ؟
درست بود ؟
اما آخه اون گربه
ولی چاره ای نداشتم چاقو رو پرتاب کردم
و گربه افتاد روی زمین در باز شد
ولی یهو افتادم روی زمین
کلی ویو :
خیلی طول کشید پس لیندا کجاست
رفتم دنبال لیندا بدون اینکه به کای بگم یه لباس پوشیدم
لباسم یه پیراهن قهوه ای بود و گردنبند مادرم رو هم انداختم
مامانم
یه بار بهم گفته بود که این گردنبند هویت خانوادمونه
این گردنبند چیزیه که هزاران جنگ بخاطرش رخ داده
سرچر اونو میخواست
گردنبند و
اما من ازش محافظت میکنم
نمیدونم اون گردنبند چی داره
اما نمیذارم بیفته دست اون
اما سرچر نابود شده پس ...
رسیدم به خونه
خونه ی جن زده ی داستان ما وسط یه جنگل بود
ی جنگل تاریک
اما من زندگیمو اونجا گذرونده بودم پس ...
رفتم به اون خونه لیندا افتاده بود حس سنگینی کردم انگار میخواستم بیفتم
اما الان از همه مهمتر لیندا و گردنبند بودن
وقتش نبود
دیدم که گردنبند درخشید
و ی صحنه ای اومد جلوی چشمم
مادرم بود نوزده سالش بود و داشت با حیوانات حرف میزد و جادویی داشت
یه چیزی توی درختا تموم خورد و آمد بیرون ی آهو بود
باهاش حرف زدم اومد نزدیک تر
اون خیلی زیبا بود ازش کمک خواستم تا لیندا رو ببریم بیرون
ولی لیندا به هوش اومد. و گفت
من سرچر رو نابود کردم اما در عوض خودمم نابود میشم
کلی برو لیندا چشماشو بست
نههههه
لیندداااا نرووووووو
کلی همونجا نشست و گریه کرد
کای اومده بود اونسمت بود داشت نگاه میکرد اونم داشت گریه میکرد
اومد
برگشتیم خونه
من تا دوماه تو اتاق بودم
اما بعدش خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم از قدرت اون گردنبند استفاده کنم .
هر روز میرفتم جنگل اما یه روز
.
.
.
اینم قسمت بعدی
ببخشید دیر شد
امتحاناتممممم
پارت بعد آخریشه
ولی قبلش حمایت کنید پلیز
میییسسسیی♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
بیدار شدم خواب عجیبی دیده بودم
بلند شدم رفتم بیرون و درباره خوابم با کای حرف زدم هردومون یه خواب رو دیده بودیم زنگ زدیم به لیندا که با هم بریم یه کافه
من و کای رفتیم لیندا زودتر از ما رسیده بود
با هم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که تیکه های اون گوی هنوز کامل از بین نرفتن و روح سرچر دنبالمونه
باید از بین میرفت
لیندا ویو
خیلی بهشون آسیب زده بودم باید جبران میکردم
_ بچه ها من میرم و تیکه های دیگشو نابود میکنم شماها دیگه درگیری نشید
/-کای و کای : مطمئنی ؟
_ اوهوم
روز بعد صبح زود لیندا تماس گرفت و گفت که داره میره به اون خونه جن زده
ما هم گفتیم هر اتفاقی افتاد بهمون زنگ بزنه
_لیندا ویو
رفتم تو خونه روشن بود هیچوقت لامپا روشن نبودن رفتم و اون گوی و نابود کردم کامل همه ی تیکه هاشو از بین بردم لبخند زدم و به کلی پیام دادم که نابودش کردم
رفتم برم بیرون در باز نمی شد قفل بود که یه دفعه حس کردم که یه چیزی تموم میخوره
یه پیشی کوچولو بود اما
اما
در چرا قفل بود ؟
یه چاقو اونجا بود
میدونستم که اون گربه روح سرچره پس مجبور بودم تو تیراندازی خوب بودم
پس پرتاب چاقو ؟
درست بود ؟
اما آخه اون گربه
ولی چاره ای نداشتم چاقو رو پرتاب کردم
و گربه افتاد روی زمین در باز شد
ولی یهو افتادم روی زمین
کلی ویو :
خیلی طول کشید پس لیندا کجاست
رفتم دنبال لیندا بدون اینکه به کای بگم یه لباس پوشیدم
لباسم یه پیراهن قهوه ای بود و گردنبند مادرم رو هم انداختم
مامانم
یه بار بهم گفته بود که این گردنبند هویت خانوادمونه
این گردنبند چیزیه که هزاران جنگ بخاطرش رخ داده
سرچر اونو میخواست
گردنبند و
اما من ازش محافظت میکنم
نمیدونم اون گردنبند چی داره
اما نمیذارم بیفته دست اون
اما سرچر نابود شده پس ...
رسیدم به خونه
خونه ی جن زده ی داستان ما وسط یه جنگل بود
ی جنگل تاریک
اما من زندگیمو اونجا گذرونده بودم پس ...
رفتم به اون خونه لیندا افتاده بود حس سنگینی کردم انگار میخواستم بیفتم
اما الان از همه مهمتر لیندا و گردنبند بودن
وقتش نبود
دیدم که گردنبند درخشید
و ی صحنه ای اومد جلوی چشمم
مادرم بود نوزده سالش بود و داشت با حیوانات حرف میزد و جادویی داشت
یه چیزی توی درختا تموم خورد و آمد بیرون ی آهو بود
باهاش حرف زدم اومد نزدیک تر
اون خیلی زیبا بود ازش کمک خواستم تا لیندا رو ببریم بیرون
ولی لیندا به هوش اومد. و گفت
من سرچر رو نابود کردم اما در عوض خودمم نابود میشم
کلی برو لیندا چشماشو بست
نههههه
لیندداااا نرووووووو
کلی همونجا نشست و گریه کرد
کای اومده بود اونسمت بود داشت نگاه میکرد اونم داشت گریه میکرد
اومد
برگشتیم خونه
من تا دوماه تو اتاق بودم
اما بعدش خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم از قدرت اون گردنبند استفاده کنم .
هر روز میرفتم جنگل اما یه روز
.
.
.
اینم قسمت بعدی
ببخشید دیر شد
امتحاناتممممم
پارت بعد آخریشه
ولی قبلش حمایت کنید پلیز
میییسسسیی♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
۱.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.