حلقه های مافیا (Part ¹⁶)
ا.ت ویو
داشتم برمیگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد از اداره پلیس بود
ا.ت:الو؟!
&: الو خانم کیم ا.ت؟!
ا.ت:بله خودمم
&:برای پرونده ی مفقود شده ی چوی لارا تماس گرفتم لطفاً برای تکمیل عمل کرده پرونده به این آدرس بیاین
ا.ت:بله
قطع کردم و به تاکسی گفتم به اون آدرس بره وقتی رسیدم دیدم رو سر در مجتمع نوشته بود (پزشکی قانونی) سریع رفتم تو که یه پلیس دیدم
ا.ت :ببخشید یکی از همکارتون به من زنگ زد و گفت یکی از دوستای من که گم شده ازش یه سرنخ پیدا شده و بیام اینجا اسمش چوی جاندیه و…
یهو مامان بابا بردار جاندی از یکی از اون اتاقا اومدن بیرون مامانش داشت گریه میکرد باباش هم سرش پایین بود سریع رفتم سمتشون و
ا.ت:خاله؟!چی شده؟؟
م.ج/ب.ج/برادر.ج:…
ا.ت:اوپا؟!
از کنارم رد شدن و بی هیچ جوابی رفتن از کنارم یه تخت که یه مِیت توش بود رد شد پاهام سست شد نزدیک بود بیوفتم ولی نگهبان گرفتم بی جون از سرد خونه رفتم بیرون همینجوری بی حس قدم برمیداشتم اشکام ناخودآگاه گونه هامو خیس کرد به مامانم زنگ زدم
م.ت:الو؟!
ا.ت:الو…ما…مامان…میتونی ل…لوکیشن خونه رو واسم بفرستی؟!(صدای بغض آلود)
م.ت:عزیزم خوبی؟!
ا.ت:آره …فقط لوکشینشو واسم بفرس
و قطع کردم
اگه برم خونه هم مامان بابام دلداری الکی بهم میده میخوام یکم تنها باشم
فلش بک (دم آپارتمان)
همیشه دوست داشتم همچین خونه ای داشته باشم خیلی قشنگ بود ولی فک میکردم وقتی دارم میرم تو خونه ی خودم خیلی خوشحال باشم 💔
درو باز کردم و سوار آسانسور شدم مامان گفته بود طبقه ی ۳ مال منه رفتم داخل همه چی بابا سلیقه ی من بود همون جوری که دوست داشتم ولی ای کاش جاندی هم اینجا بود و بهم میگفت مبارک باشه💔
رفتم لباسامو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم توی کمدای خونه چند تا لباس بود رو تخت دراز کشیدم یهو صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم کسی رو دیدم که دقیقا الان نیازش داشتم کوک به یه دسته گل
جلوی در بود بی توجه به هیچ چیز بغلش کردم بعد چند مین ازش جدا شدم
کوک: نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟!
ا.ت:بیا داخل (لبخند)
اومد داخل
کوک:خونه ی باحال و قشنگی داری
ا.ت:مرسی…(بغض)
کوک نزدیکم شد
کوک:بیبی گریه کردی؟!
بغضم شکست و دوباره پریدم بغلش همه و چیزو براش تعریف کردم
کوک:متاسفم
ا.ت:ممنون…کوک میشه امشب همینجا بمونی؟!
کوک:باشه
رفتم خوراکی آوردم باهم فیلم دیدم و بعد از کلی چرت و پرت گفتیم رفتیم بخوابیم متأسفانه فقط یه تخت دونفره بود
ا.ت:راحت باش
کوک:خودت گفتی هااا
دیدم داره دکمه های پیرنشو باز میکنه دستمو گرفتم جلو چشمام
کوک:نترس زیرش تیشرت پوشیدم (خنده)
رفتیم رو تخت راستش خیلی خجالت می کشیدم هیییی
اگه جونگ کوکو نداشتم چیکار میکردم ؟! تا اینجای زندگیم فقط مامان بابام و جاندی و
جونگ کوک رو داشتم جاندی که رفت مامان بابام هم قرار بخاطر یه موقعیت کاری خوب برای بابام برن آمریکا فقط منو کوک میمونیم… با همین فکرا خوابم برد
از تشنگی بیدار شدم فک کنم ساعت سه شبه جونگ کوک کنارم نبود رفتم تو آشپزخونه آب بخورم که از تو اتاق یه صدایی اومد رفتم دم در دیدم جونگ کوک داره با تلفن حرف میزنه فال گوش وایسادم ببینم چی میگه
کوک: اسم دختر جاندی بود؟!
(یونگی):…
کوک:نباید میکشتینش
(یونگی):…
کوک:خیر سرم ریس مافیام قد یه نخود به نظر من اهمیت نمیدی
باورم نمیشه خدایا چرا من انقد بدبختم؟!جونگ کوک هم؟
و سرمو چسبوندم به در اشکام سرازیر شد یهو در با شتاب باز شد…
میدونم خیلی چرت شد…شرمنده چیزی به ذهنم نمیرسه 🗿🚬
داشتم برمیگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد از اداره پلیس بود
ا.ت:الو؟!
&: الو خانم کیم ا.ت؟!
ا.ت:بله خودمم
&:برای پرونده ی مفقود شده ی چوی لارا تماس گرفتم لطفاً برای تکمیل عمل کرده پرونده به این آدرس بیاین
ا.ت:بله
قطع کردم و به تاکسی گفتم به اون آدرس بره وقتی رسیدم دیدم رو سر در مجتمع نوشته بود (پزشکی قانونی) سریع رفتم تو که یه پلیس دیدم
ا.ت :ببخشید یکی از همکارتون به من زنگ زد و گفت یکی از دوستای من که گم شده ازش یه سرنخ پیدا شده و بیام اینجا اسمش چوی جاندیه و…
یهو مامان بابا بردار جاندی از یکی از اون اتاقا اومدن بیرون مامانش داشت گریه میکرد باباش هم سرش پایین بود سریع رفتم سمتشون و
ا.ت:خاله؟!چی شده؟؟
م.ج/ب.ج/برادر.ج:…
ا.ت:اوپا؟!
از کنارم رد شدن و بی هیچ جوابی رفتن از کنارم یه تخت که یه مِیت توش بود رد شد پاهام سست شد نزدیک بود بیوفتم ولی نگهبان گرفتم بی جون از سرد خونه رفتم بیرون همینجوری بی حس قدم برمیداشتم اشکام ناخودآگاه گونه هامو خیس کرد به مامانم زنگ زدم
م.ت:الو؟!
ا.ت:الو…ما…مامان…میتونی ل…لوکیشن خونه رو واسم بفرستی؟!(صدای بغض آلود)
م.ت:عزیزم خوبی؟!
ا.ت:آره …فقط لوکشینشو واسم بفرس
و قطع کردم
اگه برم خونه هم مامان بابام دلداری الکی بهم میده میخوام یکم تنها باشم
فلش بک (دم آپارتمان)
همیشه دوست داشتم همچین خونه ای داشته باشم خیلی قشنگ بود ولی فک میکردم وقتی دارم میرم تو خونه ی خودم خیلی خوشحال باشم 💔
درو باز کردم و سوار آسانسور شدم مامان گفته بود طبقه ی ۳ مال منه رفتم داخل همه چی بابا سلیقه ی من بود همون جوری که دوست داشتم ولی ای کاش جاندی هم اینجا بود و بهم میگفت مبارک باشه💔
رفتم لباسامو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم توی کمدای خونه چند تا لباس بود رو تخت دراز کشیدم یهو صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم کسی رو دیدم که دقیقا الان نیازش داشتم کوک به یه دسته گل
جلوی در بود بی توجه به هیچ چیز بغلش کردم بعد چند مین ازش جدا شدم
کوک: نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟!
ا.ت:بیا داخل (لبخند)
اومد داخل
کوک:خونه ی باحال و قشنگی داری
ا.ت:مرسی…(بغض)
کوک نزدیکم شد
کوک:بیبی گریه کردی؟!
بغضم شکست و دوباره پریدم بغلش همه و چیزو براش تعریف کردم
کوک:متاسفم
ا.ت:ممنون…کوک میشه امشب همینجا بمونی؟!
کوک:باشه
رفتم خوراکی آوردم باهم فیلم دیدم و بعد از کلی چرت و پرت گفتیم رفتیم بخوابیم متأسفانه فقط یه تخت دونفره بود
ا.ت:راحت باش
کوک:خودت گفتی هااا
دیدم داره دکمه های پیرنشو باز میکنه دستمو گرفتم جلو چشمام
کوک:نترس زیرش تیشرت پوشیدم (خنده)
رفتیم رو تخت راستش خیلی خجالت می کشیدم هیییی
اگه جونگ کوکو نداشتم چیکار میکردم ؟! تا اینجای زندگیم فقط مامان بابام و جاندی و
جونگ کوک رو داشتم جاندی که رفت مامان بابام هم قرار بخاطر یه موقعیت کاری خوب برای بابام برن آمریکا فقط منو کوک میمونیم… با همین فکرا خوابم برد
از تشنگی بیدار شدم فک کنم ساعت سه شبه جونگ کوک کنارم نبود رفتم تو آشپزخونه آب بخورم که از تو اتاق یه صدایی اومد رفتم دم در دیدم جونگ کوک داره با تلفن حرف میزنه فال گوش وایسادم ببینم چی میگه
کوک: اسم دختر جاندی بود؟!
(یونگی):…
کوک:نباید میکشتینش
(یونگی):…
کوک:خیر سرم ریس مافیام قد یه نخود به نظر من اهمیت نمیدی
باورم نمیشه خدایا چرا من انقد بدبختم؟!جونگ کوک هم؟
و سرمو چسبوندم به در اشکام سرازیر شد یهو در با شتاب باز شد…
میدونم خیلی چرت شد…شرمنده چیزی به ذهنم نمیرسه 🗿🚬
۸.۹k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.