پارت ۴۲
صبح روز بعد
از زبان ات:
از خواب بیدار شدم عرق کرده بودم و خیلی گرمم بود ایشششش پتو رو از رو سرم انداختم کنار و کلافه نشستم رو تخت که با جای خالی کوک مواجه شدم روی میز کنارش هم یه سینی صبحونه و یه نامه بود نامه رو برداشتم و خوندمش نوشته بود:صبح به خیر خوشگلم ببخشید که صبح زود کار داشتم و رفتم صبحونتو بخور من تا چند ساعت دیگه میام از اتاق هم نیا بیرون البته فک نکنم بتونی مراقب خودت باش عشقم زود میام
لبخندی رو لبام شکل گرفت نامه رو کنار گذاشتم و از تخت پایین اومدم و رفتم تو دستشویی و به صورتم آب زدم اومدم بیرون موهامو شونه زدم و لباسمو عوض کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت و تلویزیون رو روشن کردم و همراه صبحونه فیلم هم میدیدم.......
**
چند ساعت بعد
داشتم فیلم میدیدم که صدای تیر شنیدم ترسیدم و از تخت بلند شدم و رفتم روبه در وایسادم که یهو با شتاب باز شد و بادیگارد کوک اومد داخل و خیلی بی قرار و با استرس گفت: خانم باید بریم سریع دنبالم بیاین وقت نداریم
گفتم:ج...جونکوک کجاس
گفت:آقا خودشونو میرسونن بهمون فعلا باید از اینجا بریم اینجا امن نیس
سریع از اتاق اومدیم بیرون رمز اتاق کار جونکوک رو هم زد و از اونجا هم زدیم بیرون همه داشتن همو میزدن و کلی خون ریخته بود رو زمین کمکم داشت گریم میگرفت بادیگارد کوک یه اصلحه داد بهم از اونجایی که تو هنر های رزمی خیلی خوب بودم هر کی میومد سمتمون میزدمش سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ همین که در اسانسور باز شد رفتیم بیرون و خواستیم سوار ماشین بشیم که بادیگارد کوک پخش زمین شد و من یه جیغ بلند کشیدم که احساس کردم گلوم پاره شد برگشتم و پشتمو نگاه کردم چند تا آدم بودن که داشتن با پوزخند نگام میکردن همینطور به هم زل زده بودیم اون با یه پوزخند مسخره من با چشایی که ترس داخلش موج میزد یکیش که بهش میخورد رئیسشون باشه اومد سمتم و با دستاش گونمو لمس کرد که دستشو پس زدم و عصبی و با گریه گفتم:بهم دست نزن عوضی
که این حرف مساوی با چکی شد که توی گوشم زد و گفت:زیادی بی ادبی گرل اون شوهر احمقت کجاس پس
کم نیاوردم و با تموم شجاعتم گفتم:حق نداری راجب شوهرم اینجوری حرف بزنی مرتیکه اگه جرعت داری اینجوری پیشش حرف بزن اشغال
گفت:مثلا چه غلطی میخواد....
داشت حرف میزد که پخش زمین شد و کوک از اون طرف اصلحه به دست اومد و بادیگارداش هم ریختن توی پارکینگ و بادیگاردای اون عوضی رو کشتن رفتم سمت کوک و محکم بغلش کردم و سرمو رو سینش فشردم و شروع کردم به گریه کردن که سرمو نوازش میکرد گفت:گریه نکن بیب تموم شد این مین عوضی رو هم که کشتم دیگه نمیخوام گریه کنی بسه
سرمو آروم بالا آوردم اشکامو با دستش پاک کرد و صورتمو بین دستاش قاب کرد و گفت:بیب ببینم این عوضی که بلایی سرت نیاورد
گفتم:نه خوبم عزیزم
پیشونیمو بوسید و گفت:خب پس خداروشکر بیب برمیگردیم عمارت دیگه نمیخواد از چیزی بترسی
گفتم:اوهوم باشه تا وقتی شوهر شجاع و قوی مث تو دارم از هیچی نمیترسم بریم
با لبخند ملیحی که رو لباش بود رفتیم و سوار ماشینش شدیم و برگشتیم عمارت تو راه ساکت بودیم و چیزی نمیگفتم .....
از زبان ات:
از خواب بیدار شدم عرق کرده بودم و خیلی گرمم بود ایشششش پتو رو از رو سرم انداختم کنار و کلافه نشستم رو تخت که با جای خالی کوک مواجه شدم روی میز کنارش هم یه سینی صبحونه و یه نامه بود نامه رو برداشتم و خوندمش نوشته بود:صبح به خیر خوشگلم ببخشید که صبح زود کار داشتم و رفتم صبحونتو بخور من تا چند ساعت دیگه میام از اتاق هم نیا بیرون البته فک نکنم بتونی مراقب خودت باش عشقم زود میام
لبخندی رو لبام شکل گرفت نامه رو کنار گذاشتم و از تخت پایین اومدم و رفتم تو دستشویی و به صورتم آب زدم اومدم بیرون موهامو شونه زدم و لباسمو عوض کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت و تلویزیون رو روشن کردم و همراه صبحونه فیلم هم میدیدم.......
**
چند ساعت بعد
داشتم فیلم میدیدم که صدای تیر شنیدم ترسیدم و از تخت بلند شدم و رفتم روبه در وایسادم که یهو با شتاب باز شد و بادیگارد کوک اومد داخل و خیلی بی قرار و با استرس گفت: خانم باید بریم سریع دنبالم بیاین وقت نداریم
گفتم:ج...جونکوک کجاس
گفت:آقا خودشونو میرسونن بهمون فعلا باید از اینجا بریم اینجا امن نیس
سریع از اتاق اومدیم بیرون رمز اتاق کار جونکوک رو هم زد و از اونجا هم زدیم بیرون همه داشتن همو میزدن و کلی خون ریخته بود رو زمین کمکم داشت گریم میگرفت بادیگارد کوک یه اصلحه داد بهم از اونجایی که تو هنر های رزمی خیلی خوب بودم هر کی میومد سمتمون میزدمش سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ همین که در اسانسور باز شد رفتیم بیرون و خواستیم سوار ماشین بشیم که بادیگارد کوک پخش زمین شد و من یه جیغ بلند کشیدم که احساس کردم گلوم پاره شد برگشتم و پشتمو نگاه کردم چند تا آدم بودن که داشتن با پوزخند نگام میکردن همینطور به هم زل زده بودیم اون با یه پوزخند مسخره من با چشایی که ترس داخلش موج میزد یکیش که بهش میخورد رئیسشون باشه اومد سمتم و با دستاش گونمو لمس کرد که دستشو پس زدم و عصبی و با گریه گفتم:بهم دست نزن عوضی
که این حرف مساوی با چکی شد که توی گوشم زد و گفت:زیادی بی ادبی گرل اون شوهر احمقت کجاس پس
کم نیاوردم و با تموم شجاعتم گفتم:حق نداری راجب شوهرم اینجوری حرف بزنی مرتیکه اگه جرعت داری اینجوری پیشش حرف بزن اشغال
گفت:مثلا چه غلطی میخواد....
داشت حرف میزد که پخش زمین شد و کوک از اون طرف اصلحه به دست اومد و بادیگارداش هم ریختن توی پارکینگ و بادیگاردای اون عوضی رو کشتن رفتم سمت کوک و محکم بغلش کردم و سرمو رو سینش فشردم و شروع کردم به گریه کردن که سرمو نوازش میکرد گفت:گریه نکن بیب تموم شد این مین عوضی رو هم که کشتم دیگه نمیخوام گریه کنی بسه
سرمو آروم بالا آوردم اشکامو با دستش پاک کرد و صورتمو بین دستاش قاب کرد و گفت:بیب ببینم این عوضی که بلایی سرت نیاورد
گفتم:نه خوبم عزیزم
پیشونیمو بوسید و گفت:خب پس خداروشکر بیب برمیگردیم عمارت دیگه نمیخواد از چیزی بترسی
گفتم:اوهوم باشه تا وقتی شوهر شجاع و قوی مث تو دارم از هیچی نمیترسم بریم
با لبخند ملیحی که رو لباش بود رفتیم و سوار ماشینش شدیم و برگشتیم عمارت تو راه ساکت بودیم و چیزی نمیگفتم .....
۵۰.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.