عشق در نگاه اول پارت22
ویو ادمین:(خودم هستم)
کوک و ات رسیدن به اونجا یعنی همون سرد خونه کوک به ات گفت پیاده شه ات هم پیاده شد
پایان ویو ادمین
ات: کوک چرا اومدیم اینجا ( با نگرانی حرفش رو گفت)
کوک: ات خیلی متاسفم ( شروع کرد به گریه کردن )
ات: کوک یچیزی بگو چرا داری گریه می کنی
ات ویو
کوک داشت گریه می کرد یعنی چیشده دارم نگران میشم دیدم دره سرد خونه وا شد ته اوپا اومد بیرون اون اینجا چیکار میکنه
سری رفتم محکم یقهی لباسش رو کشیدم ( درست نوشتم 🤓)
ات: ته چی شده اینجا چخبره
ته: مامان و بابا ....
ات: مامان بابا چی
ته: .....
ات: نه افتادم زمین نه نه مامان بابا ترکمون نمیکن اونا قول دادن هیچوقت مارو تنها نمیزارن شروع کردم گریه کردن کوک و ته داشتم گریه می کردن یهو دیدم دو تا تابوت آوردن بیرون بدو بدو رفتم سمتشون روشون اسم مامان بابا بود تابوت رو گذاشتم زمین منم باهاشون نشستم
ات: مامان بابای قشنگم چرا تنهام گذاشتین الان منو داداش ته بدون شما چیکار کنیم
کوک اومد بلندم کرد منم هی میگفتم ولم کن ولی نمیکرد
اون شب بدترین شب زندگیم بود مامان بابامون رو خاک کردن و براشون مراسم گرفتیم بعد رفتیم خونه چون حاله ته خوب نبود کوک گفت بریم خونه اون شبو بمونیم ماهم قبول کردیم کوک به ته ی اتاق داد ته رفت نشست رو تخت و کلی گریه کرد کوک رفت بغلش کرد
کوک: ته آروم باش تو نباید گریه کنی مامان بابات ناراحت میشن باشه
ته: باشه مرسی کوک
کوک: خواهش میکنم
کوک و ته داشتن باهم صحبت میکردن ات هم آروم پشت دیوار گریه میکرد
بعد از اینکه ته خوابید کوک از اتاق در اومد چراغش رو بست و درم نصفه بست دید ات نشسته داره آروم گریه میکنه رفت آروم ات رو بلند کرد و برد اتاق خودش ات رو گذاشت رو تخت لباساش رو عوض کرد و رفت کنار ات دراز کشید
کوک: عسلم گریه نکن خواهش میکنم
ات: هق .... کوک .... چطوری گریه نکنم ..... هق .....هق
کوک: آروم بغلش کردم و بهش گفتم بگیر بخواب
ویو ات
کوک خوابش برد ولی من نه تا صبح داشم گریه می کردم به ساعت نگاه کردم پنج صبح بود چشمام کم کم سنگین شد و خوابم برد
کوک و ات رسیدن به اونجا یعنی همون سرد خونه کوک به ات گفت پیاده شه ات هم پیاده شد
پایان ویو ادمین
ات: کوک چرا اومدیم اینجا ( با نگرانی حرفش رو گفت)
کوک: ات خیلی متاسفم ( شروع کرد به گریه کردن )
ات: کوک یچیزی بگو چرا داری گریه می کنی
ات ویو
کوک داشت گریه می کرد یعنی چیشده دارم نگران میشم دیدم دره سرد خونه وا شد ته اوپا اومد بیرون اون اینجا چیکار میکنه
سری رفتم محکم یقهی لباسش رو کشیدم ( درست نوشتم 🤓)
ات: ته چی شده اینجا چخبره
ته: مامان و بابا ....
ات: مامان بابا چی
ته: .....
ات: نه افتادم زمین نه نه مامان بابا ترکمون نمیکن اونا قول دادن هیچوقت مارو تنها نمیزارن شروع کردم گریه کردن کوک و ته داشتم گریه می کردن یهو دیدم دو تا تابوت آوردن بیرون بدو بدو رفتم سمتشون روشون اسم مامان بابا بود تابوت رو گذاشتم زمین منم باهاشون نشستم
ات: مامان بابای قشنگم چرا تنهام گذاشتین الان منو داداش ته بدون شما چیکار کنیم
کوک اومد بلندم کرد منم هی میگفتم ولم کن ولی نمیکرد
اون شب بدترین شب زندگیم بود مامان بابامون رو خاک کردن و براشون مراسم گرفتیم بعد رفتیم خونه چون حاله ته خوب نبود کوک گفت بریم خونه اون شبو بمونیم ماهم قبول کردیم کوک به ته ی اتاق داد ته رفت نشست رو تخت و کلی گریه کرد کوک رفت بغلش کرد
کوک: ته آروم باش تو نباید گریه کنی مامان بابات ناراحت میشن باشه
ته: باشه مرسی کوک
کوک: خواهش میکنم
کوک و ته داشتن باهم صحبت میکردن ات هم آروم پشت دیوار گریه میکرد
بعد از اینکه ته خوابید کوک از اتاق در اومد چراغش رو بست و درم نصفه بست دید ات نشسته داره آروم گریه میکنه رفت آروم ات رو بلند کرد و برد اتاق خودش ات رو گذاشت رو تخت لباساش رو عوض کرد و رفت کنار ات دراز کشید
کوک: عسلم گریه نکن خواهش میکنم
ات: هق .... کوک .... چطوری گریه نکنم ..... هق .....هق
کوک: آروم بغلش کردم و بهش گفتم بگیر بخواب
ویو ات
کوک خوابش برد ولی من نه تا صبح داشم گریه می کردم به ساعت نگاه کردم پنج صبح بود چشمام کم کم سنگین شد و خوابم برد
۴۱.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.