( Start to finish ) : p۳
تو و هانا و ریکو کلاس های مشابه زیادی داشتید چون پایه و اساس رشتتون یکی بود .
تو معماری میخوندی ، ریکو مکانیک و هانا کامپیوتر
فقط زیکو بود که پزشکی میخوند
اما خب معمولا یه جا قرار میذاشتین و با هم درس میخوندید
غرق در حرفایی که استادت میگفت شده بودی که ریکو شروع کرد پشت سر هم زدن به شونت : هی .. رز ... رزیتااا .... با تواممم
+ بلههه ؟؟
_ پرستار رایان ( برادر کوچیکه پسرا ) براش کاری پیش اومده دارم میرم خونه
+ اوه بیام باهات ؟
_ نه بعداً حرف میزنیم .. خدافظ
بهت اجازه ی حرف زدن نداد ... سرش و انداخت پایین و بدون اینکه استادتون متوجه بشه از کلاس بیرون رفت
.
با هانا و ریکو نشسته بودید وسط چمن ها و حرف میزدید
همتون اون روز و از زندگی مرخصی گرفته بودین تا بعد مدت ها یکم وقت بگذرونید
صدای زنگ موبایل اومد و باعث شد حرفتون نصفه بمونه
ریکو : گوشی منه ...
شروع کرد حرف زدن با زیکویی که پشت تلفن بود و بعد پنج دقیقه قطع کرد
از جاش بلند شد و پشتش و تکوند تا خاکی نباشه و در همین حین گفت : ازم سوال نپرسید و دنبالم بیایید
هانا : کجااا ؟؟
ریکو : گفتم سوال نپرس
+ چقدر طول میکشه برسیم ؟؟
پوکر نگاتون کرد : گفتم سوال نپرسیدا ..
خنده ای کردید و پشت سرش راه افتادید
بعد یک ربع راه رفتن و بالا رفتن از سر و کول هم دیگه به ساختمون پر ابهتی رسیدید و واردش شدید
با دیدن زیکو براش دستی تکون دادید اما با قیافه کاملا جدی بهتون اشاره زد که برید سمتش
میشد تشخیص داد که فکرش به هم ریخته است اما چی موجب شده بود ؟
تا نزدیکش شدین شروع کرد به حرف زدن : سریعا برین تو این اتاق ولی هر پیشنهادی بهتون دادن رد کنید خب ؟؟؟ . . بعداً توضیح میدم
و سریع صحنه رو ترک کرد و به بیرون ساختمون رفت
+ این چش بود ؟!
ریکو : بیایید بریم تو حالا بعداً ازش میپرسم
با باز کردن در هشت نفری که رو صندلی نشسته بودن بهتون نگاهی انداختن و ..
تو معماری میخوندی ، ریکو مکانیک و هانا کامپیوتر
فقط زیکو بود که پزشکی میخوند
اما خب معمولا یه جا قرار میذاشتین و با هم درس میخوندید
غرق در حرفایی که استادت میگفت شده بودی که ریکو شروع کرد پشت سر هم زدن به شونت : هی .. رز ... رزیتااا .... با تواممم
+ بلههه ؟؟
_ پرستار رایان ( برادر کوچیکه پسرا ) براش کاری پیش اومده دارم میرم خونه
+ اوه بیام باهات ؟
_ نه بعداً حرف میزنیم .. خدافظ
بهت اجازه ی حرف زدن نداد ... سرش و انداخت پایین و بدون اینکه استادتون متوجه بشه از کلاس بیرون رفت
.
با هانا و ریکو نشسته بودید وسط چمن ها و حرف میزدید
همتون اون روز و از زندگی مرخصی گرفته بودین تا بعد مدت ها یکم وقت بگذرونید
صدای زنگ موبایل اومد و باعث شد حرفتون نصفه بمونه
ریکو : گوشی منه ...
شروع کرد حرف زدن با زیکویی که پشت تلفن بود و بعد پنج دقیقه قطع کرد
از جاش بلند شد و پشتش و تکوند تا خاکی نباشه و در همین حین گفت : ازم سوال نپرسید و دنبالم بیایید
هانا : کجااا ؟؟
ریکو : گفتم سوال نپرس
+ چقدر طول میکشه برسیم ؟؟
پوکر نگاتون کرد : گفتم سوال نپرسیدا ..
خنده ای کردید و پشت سرش راه افتادید
بعد یک ربع راه رفتن و بالا رفتن از سر و کول هم دیگه به ساختمون پر ابهتی رسیدید و واردش شدید
با دیدن زیکو براش دستی تکون دادید اما با قیافه کاملا جدی بهتون اشاره زد که برید سمتش
میشد تشخیص داد که فکرش به هم ریخته است اما چی موجب شده بود ؟
تا نزدیکش شدین شروع کرد به حرف زدن : سریعا برین تو این اتاق ولی هر پیشنهادی بهتون دادن رد کنید خب ؟؟؟ . . بعداً توضیح میدم
و سریع صحنه رو ترک کرد و به بیرون ساختمون رفت
+ این چش بود ؟!
ریکو : بیایید بریم تو حالا بعداً ازش میپرسم
با باز کردن در هشت نفری که رو صندلی نشسته بودن بهتون نگاهی انداختن و ..
۲.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.