درگیرِ مافیاها
پارت ۴۹
از زبان تهیونگ:
ا/ت بهم گفت کسی اینجاس سریع اسلحمو از کمرم بیرون آوردم که دیدم جونگکوک از پشت درختا اومد بیرون اسلحمو پایین آوردمو نفس عمیقی کشیدم و ا/ت هم خیالش راحت شد.
جونگکوک نزدیک شد و گفت: اینجا چه خبره؟مگه شما دوتا کات نکردین؟ اسکل کردین مارو؟
منو ا/ت به هم نگاه کردیمو خندیدیم که من گفتم: نه کات نکردیم
جونگکوک: پس خانوم ا/ت هم راه افتاده خوب مافیا بازی در میاره و داخل بازی شده
ا/ت: اختیار دارین جناب جونگکوک اصن اصل بازی منم
جونگکوک: بله قطعا ولی چرا به من نگفتین؟آهای با توام کیم تهیونگ
تهیونگ: حقت بود یه عمره داری منو اذیت میکنی یه بارم تو اذیت شو دیگه
جونگکوک: منو بگو که شبا خواب نداشتم واسه دل تو ناراحت بودم
ا/ت: خیلی خب بسه دیگه من باید برم وگرنه شک میکنن تهیونگ تا خودم زنگ نزدم یا پیام ندادم باهام تماس نگیرین
تهیونگ: برو عشقم مراقب خودت باش...
میخواستم منم برم تو که جونگکوک دستمو کشید و گفت: دو دقیقه صبر کن ا/ت بره تو بعد ما بریم
تهیونگ: آره راس میگی
جونگکوک خندید پرسیدم: به چی میخندی؟
جونگکوک: به تو؛نه به اینکه یه هفتس نتونستم کاری کنم یه لبخند بزنی رفتارت مثل جلاد شده بود نه به اینکه وقتی چشمت به ا/ت میفته عقلتو از دست میدی
تهیونگ: بیا خوشمزه بازیو تموم کن دیگه میشه رفت تو...
از زبان ا/ت: بعد مراسم برگشتیم خونه توی ماشین که بودیم همش به تهیونگ فک میکردم دلم میخواست پیشش باشم تو همین چند روز اندازه یه سال دلم تنگ شده بود که جانگ شین دستش گذاشت رو موهام و کنارشون زد و گفت: چرا امشب انقد بی حوصله بنظر میای؟
از اینکه بهم دست میزد متنفر بودم اگه تهیونگ این لحظه رو میدید زندش نمیذاشت خودمو عقب کشیدمو گفتم: خب تو عروسی کسیو نمیشناختم حوصلم سر رفت
جانگ شین: ببخشید که بهت سخت گذشت نکنه بخاطر اون تهیونگ ناراحت شدی؟
ا/ت: نه اونو که کلی خوشحال شدم وقتی مارو باهم دید حسابی حرص خورد...
رسیدیم عمارت و اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم که جانگ شین گفت: میخوای کمکت کنم؟
یه لحظه ترسیدم گفتم : برای چی؟
جانگ شین: برای عوض کردن لباست فک نکنم بتونی تنهایی درش بیاری بعدشم لبشو گاز گرفت و لبخند چندشی گوشه لباش بود و بهم خیره شده بود
ا/ت: نه موقع پوشیدنش خدمتکار کمکم کرد الانم اون هست که دوباره کمکم کنه بعدشم سریع رفتم تو اتاقم و درو از تو قفل کردم و پشت در نشستم قلبم تند تند میزد باید کاری رو که بهم سپرده بودنو زود انجام میدادم تا از این وضعیت خلاص بشم...
شرط: ۵۰لایک
از زبان تهیونگ:
ا/ت بهم گفت کسی اینجاس سریع اسلحمو از کمرم بیرون آوردم که دیدم جونگکوک از پشت درختا اومد بیرون اسلحمو پایین آوردمو نفس عمیقی کشیدم و ا/ت هم خیالش راحت شد.
جونگکوک نزدیک شد و گفت: اینجا چه خبره؟مگه شما دوتا کات نکردین؟ اسکل کردین مارو؟
منو ا/ت به هم نگاه کردیمو خندیدیم که من گفتم: نه کات نکردیم
جونگکوک: پس خانوم ا/ت هم راه افتاده خوب مافیا بازی در میاره و داخل بازی شده
ا/ت: اختیار دارین جناب جونگکوک اصن اصل بازی منم
جونگکوک: بله قطعا ولی چرا به من نگفتین؟آهای با توام کیم تهیونگ
تهیونگ: حقت بود یه عمره داری منو اذیت میکنی یه بارم تو اذیت شو دیگه
جونگکوک: منو بگو که شبا خواب نداشتم واسه دل تو ناراحت بودم
ا/ت: خیلی خب بسه دیگه من باید برم وگرنه شک میکنن تهیونگ تا خودم زنگ نزدم یا پیام ندادم باهام تماس نگیرین
تهیونگ: برو عشقم مراقب خودت باش...
میخواستم منم برم تو که جونگکوک دستمو کشید و گفت: دو دقیقه صبر کن ا/ت بره تو بعد ما بریم
تهیونگ: آره راس میگی
جونگکوک خندید پرسیدم: به چی میخندی؟
جونگکوک: به تو؛نه به اینکه یه هفتس نتونستم کاری کنم یه لبخند بزنی رفتارت مثل جلاد شده بود نه به اینکه وقتی چشمت به ا/ت میفته عقلتو از دست میدی
تهیونگ: بیا خوشمزه بازیو تموم کن دیگه میشه رفت تو...
از زبان ا/ت: بعد مراسم برگشتیم خونه توی ماشین که بودیم همش به تهیونگ فک میکردم دلم میخواست پیشش باشم تو همین چند روز اندازه یه سال دلم تنگ شده بود که جانگ شین دستش گذاشت رو موهام و کنارشون زد و گفت: چرا امشب انقد بی حوصله بنظر میای؟
از اینکه بهم دست میزد متنفر بودم اگه تهیونگ این لحظه رو میدید زندش نمیذاشت خودمو عقب کشیدمو گفتم: خب تو عروسی کسیو نمیشناختم حوصلم سر رفت
جانگ شین: ببخشید که بهت سخت گذشت نکنه بخاطر اون تهیونگ ناراحت شدی؟
ا/ت: نه اونو که کلی خوشحال شدم وقتی مارو باهم دید حسابی حرص خورد...
رسیدیم عمارت و اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم که جانگ شین گفت: میخوای کمکت کنم؟
یه لحظه ترسیدم گفتم : برای چی؟
جانگ شین: برای عوض کردن لباست فک نکنم بتونی تنهایی درش بیاری بعدشم لبشو گاز گرفت و لبخند چندشی گوشه لباش بود و بهم خیره شده بود
ا/ت: نه موقع پوشیدنش خدمتکار کمکم کرد الانم اون هست که دوباره کمکم کنه بعدشم سریع رفتم تو اتاقم و درو از تو قفل کردم و پشت در نشستم قلبم تند تند میزد باید کاری رو که بهم سپرده بودنو زود انجام میدادم تا از این وضعیت خلاص بشم...
شرط: ۵۰لایک
۲۰.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.