بهترین برادر دنیا
پارت سوم
یهو جونگکوک رو به مادرم کرد گفت:چشم
مادربعد از این گفت و گو چند ثانیه آزمون دور شد سکوت همه جا رو فرا گرفت تا صدای مادر این سکوت را شکست
مادر:بچه ها بیاین شام
به سمت آشپزخانه رفتیم پشت میز ناهارخوری نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم تا اینکه مادر شروع کردن به صحبت کردن
مادر رو به من کرد و گفت :
جونیون دخترم تو هم جونگکوک و دوست داری
نمی دونستم چی بگم خیلی تعجب کرده بودم جونگکوک بهم خیره شده بود و منتظر جواب سوال مادر بود بعد از چند ثانیه آب زدم
راستش من جونگکوک و دوست دارم
جونگکوک لبخند محوی زد و شروع کرد به ادامه خوردن غذاش
مادر رو به پدرم کرد و گفت: جونگکوک چند وقتی که به جونیون ما دل بسته
پدرم از جونگکوک پرسید :
تا ابد میخوایش یا یه عشق زود گذر باید خوب حواست به دخترم باشه دخترم خیلی روحیه حساسی داره
جونگکوک با تمام غرورش گفت :نگران نباشید خوب ازش مراقبت میکنم و این عشق ابدی
پدرم لبخندی زد و گفت :خوبه آفرین
بعد از تمام شدن غذامون مادرم شروع کردم به کمک کردن مادرم که مادرم گفت نمی خواد بهم کمک کنی برو با جونگکوک توی باغ بچرخ و باهاش حرف بزن
گفتم :اما آخه
مادرم گفت :اما ندارم پسر خوبیه خوشگل و خوشتیپم که هست فقط مراقب باش
گفتم :چشم مامان و بوسه آیی روی گونش کاشتم
و به سمت جونگکوک قدم برداشتم و بهش رسیدم و کنارش نشستم و آروم بهش گفتم مادر گفت بریم توی باغ باهام حرف بزنیم
داشتیم میرفتیم که نامجون گفت :خاله من دیگه میرم خونه کار دارم باید فردا زود بیدار شم آخه هوسوک منتظر هستش
مادرم و پدرم به سمتش اومدن و ازش خداحافظی کردند و بعد نامجون رفت بعد از رفتن نامجون منو جونگکوک به سمت باغ حرکت کردیم و روی تابی که توی باغ بود نشستیم
جونگکوک رو به من کرد و گفت :نمی دونم چرا یهویی شد اعتراف کردنم
گفتم : اشکالی نداره
ازخجالت کشیدنش خیلی تعجب کرده بودم
آخه جین میگفت جونگکوک نمی دونه مثل تهیونگ احساساتشو خوب بروز بده
همینجوری غرق تو افکار خودم بودم که جونگکوک دستشو زدم به شونم و گفت :جونیون هواست کجاست
گفتم :ها هیچی
گفت :باشه
درحال صحبت کردن و تماشا ماه بودیم که گفت دکتر چی گفت چه بیماری داری میشه بگی بهم تا بیشتر مراقبت باشم
با کمی ترس و من من گفتم :من ناراحتی قلبی دارم دکتر قبلا گفته بود نگرانی برام سمه پس تو باید بیشتر مراقبت باشی که منو نگران نکنی
جونگکوک کمی بغض کرد و گفت :قل میدم نگرانت نکنم و بعد منو در آغوش گرفت و گفت:خوب و تا ابد ازت مراقبت میکنم ستاره ی درخشانم
یهو جونگکوک رو به مادرم کرد گفت:چشم
مادربعد از این گفت و گو چند ثانیه آزمون دور شد سکوت همه جا رو فرا گرفت تا صدای مادر این سکوت را شکست
مادر:بچه ها بیاین شام
به سمت آشپزخانه رفتیم پشت میز ناهارخوری نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم تا اینکه مادر شروع کردن به صحبت کردن
مادر رو به من کرد و گفت :
جونیون دخترم تو هم جونگکوک و دوست داری
نمی دونستم چی بگم خیلی تعجب کرده بودم جونگکوک بهم خیره شده بود و منتظر جواب سوال مادر بود بعد از چند ثانیه آب زدم
راستش من جونگکوک و دوست دارم
جونگکوک لبخند محوی زد و شروع کرد به ادامه خوردن غذاش
مادر رو به پدرم کرد و گفت: جونگکوک چند وقتی که به جونیون ما دل بسته
پدرم از جونگکوک پرسید :
تا ابد میخوایش یا یه عشق زود گذر باید خوب حواست به دخترم باشه دخترم خیلی روحیه حساسی داره
جونگکوک با تمام غرورش گفت :نگران نباشید خوب ازش مراقبت میکنم و این عشق ابدی
پدرم لبخندی زد و گفت :خوبه آفرین
بعد از تمام شدن غذامون مادرم شروع کردم به کمک کردن مادرم که مادرم گفت نمی خواد بهم کمک کنی برو با جونگکوک توی باغ بچرخ و باهاش حرف بزن
گفتم :اما آخه
مادرم گفت :اما ندارم پسر خوبیه خوشگل و خوشتیپم که هست فقط مراقب باش
گفتم :چشم مامان و بوسه آیی روی گونش کاشتم
و به سمت جونگکوک قدم برداشتم و بهش رسیدم و کنارش نشستم و آروم بهش گفتم مادر گفت بریم توی باغ باهام حرف بزنیم
داشتیم میرفتیم که نامجون گفت :خاله من دیگه میرم خونه کار دارم باید فردا زود بیدار شم آخه هوسوک منتظر هستش
مادرم و پدرم به سمتش اومدن و ازش خداحافظی کردند و بعد نامجون رفت بعد از رفتن نامجون منو جونگکوک به سمت باغ حرکت کردیم و روی تابی که توی باغ بود نشستیم
جونگکوک رو به من کرد و گفت :نمی دونم چرا یهویی شد اعتراف کردنم
گفتم : اشکالی نداره
ازخجالت کشیدنش خیلی تعجب کرده بودم
آخه جین میگفت جونگکوک نمی دونه مثل تهیونگ احساساتشو خوب بروز بده
همینجوری غرق تو افکار خودم بودم که جونگکوک دستشو زدم به شونم و گفت :جونیون هواست کجاست
گفتم :ها هیچی
گفت :باشه
درحال صحبت کردن و تماشا ماه بودیم که گفت دکتر چی گفت چه بیماری داری میشه بگی بهم تا بیشتر مراقبت باشم
با کمی ترس و من من گفتم :من ناراحتی قلبی دارم دکتر قبلا گفته بود نگرانی برام سمه پس تو باید بیشتر مراقبت باشی که منو نگران نکنی
جونگکوک کمی بغض کرد و گفت :قل میدم نگرانت نکنم و بعد منو در آغوش گرفت و گفت:خوب و تا ابد ازت مراقبت میکنم ستاره ی درخشانم
۱۲.۲k
۱۶ آذر ۱۴۰۱