گس لایتر/پارت۹۶
اسلاید بعد: ایل دونگ
روز بعد...
از زبان نویسنده:
جونگکوک صبح زود بیدار شد... نگاهی به بورام انداخت و از تخت پایین اومد... مچ دستشو جلوی چشمش گرفت تا ساعتو چک کنه... ساعت ۷ صبح بود... باید میرفت شرکت... سراغ لباساش رفت...
پیرهنشو برداشت و به تن کرد... جلوی آینه رفت... و شروع به بستن دکمه هاش کرد...
بورام غلتی زد و به سمت جونگکوک برگشت...
جونگکوک توی آینه میدیدش...
بورام لبخندی زد...
-صبح بخیر جناب جئون...
جونگکوک دستشو به یقه پیرهنش برد که مرتبش کنه...
-صبح بخیر
- بزار بیام برات صبحانه درست کنم
-نمیخواد...
به کسی نگی برگشتی... امروز تو خونه بمون
-بله... خودم میدونم قربان...
جونگکوک که لباساشو پوشیده بود قدمی به سمت بورام برداشت و با فاصله از تخت ایستاد... دستاشو توی جیبش شلوارش برد... نگاهشو پایین انداخت و به بورام که هنوز دراز کشیده بود نگاه کرد:
-تو قبل تموم شدن مرخصیت برگشتی... اگه بیای شرکت ممکنه کسی شک کنه
-باشه تو برو منم از خونه بیرون نمیام...
جونگکوک کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت... ماشینشو روشن کرد... و به سمت شرکت حرکت کرد... توی راه به ایل دونگ زنگ زد...
********
ایل دونگ با صدای تلفنش از خواب پرید... و با دیدن اسم جونگکوک سریعا جواب داد... چشماشو مالید و قبل اینکه جونگکوک چیزی بگه گفت: اوه... جونگکوک... من خواب موندم الان آماده میشم
-نه... شرکت نیا
-برای چی؟
-چون دیشب پیش بایول گفتم تو مریض شدی میخوام ازت مراقبت کنم... نکنه میخوای بیای شرکت به بایول بگی با جادو خوب شدم؟
-آها... یادم اومد... خب پس من فعلا میخوابم... در مورد دروغتم بعدا صحبت میکنیم...
********
ایل دونگ گوشیو به روی جونگکوک قطع کرد... جونگکوک گوشیشو پرت کرد روی صندلی بغل دستش... و به راهش ادامه داد...
۵ دقیقه به ساعت ۸ صبح بود که جلوی شرکت ایم توقف کرد... از ماشین پیاده شد... نگهبان سوییچشو گرفت تا به پارکینگ ببره...
میخواست وارد آسانسور بشه... دکمه رو زد... و در باز شد... با هیونو روبرو شد...
هیونو: به به... جئون جونگکوک!... بفرمایید!...
جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه وارد آسانسور شد و کنار هیونو ایستاد... هیونو دکمه طبقه ی چهارم رو زد و در بسته شد...
*********
هر دو به روبرو خیره بودن... هیونو سکوت رو شکست و گفت: هدفت چیه جئون جونگکوک؟
جونگکوک سرشو کج کرد و به هیونو نگاه کرد...
-متوجه نشدم؟
-از هرکی بتونی خودتو پنهان کنی... از من نمیتونی... نیتت برای من مشخصه... خودتو به اون راه نزن
- این خواسته ی من نبود که به اینجا بیام... شرط بلانکو بود... بعدشم... منم داماد ایم داجونگم... بودن من توی این شرکت کجاش عجیبه؟
روز بعد...
از زبان نویسنده:
جونگکوک صبح زود بیدار شد... نگاهی به بورام انداخت و از تخت پایین اومد... مچ دستشو جلوی چشمش گرفت تا ساعتو چک کنه... ساعت ۷ صبح بود... باید میرفت شرکت... سراغ لباساش رفت...
پیرهنشو برداشت و به تن کرد... جلوی آینه رفت... و شروع به بستن دکمه هاش کرد...
بورام غلتی زد و به سمت جونگکوک برگشت...
جونگکوک توی آینه میدیدش...
بورام لبخندی زد...
-صبح بخیر جناب جئون...
جونگکوک دستشو به یقه پیرهنش برد که مرتبش کنه...
-صبح بخیر
- بزار بیام برات صبحانه درست کنم
-نمیخواد...
به کسی نگی برگشتی... امروز تو خونه بمون
-بله... خودم میدونم قربان...
جونگکوک که لباساشو پوشیده بود قدمی به سمت بورام برداشت و با فاصله از تخت ایستاد... دستاشو توی جیبش شلوارش برد... نگاهشو پایین انداخت و به بورام که هنوز دراز کشیده بود نگاه کرد:
-تو قبل تموم شدن مرخصیت برگشتی... اگه بیای شرکت ممکنه کسی شک کنه
-باشه تو برو منم از خونه بیرون نمیام...
جونگکوک کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت... ماشینشو روشن کرد... و به سمت شرکت حرکت کرد... توی راه به ایل دونگ زنگ زد...
********
ایل دونگ با صدای تلفنش از خواب پرید... و با دیدن اسم جونگکوک سریعا جواب داد... چشماشو مالید و قبل اینکه جونگکوک چیزی بگه گفت: اوه... جونگکوک... من خواب موندم الان آماده میشم
-نه... شرکت نیا
-برای چی؟
-چون دیشب پیش بایول گفتم تو مریض شدی میخوام ازت مراقبت کنم... نکنه میخوای بیای شرکت به بایول بگی با جادو خوب شدم؟
-آها... یادم اومد... خب پس من فعلا میخوابم... در مورد دروغتم بعدا صحبت میکنیم...
********
ایل دونگ گوشیو به روی جونگکوک قطع کرد... جونگکوک گوشیشو پرت کرد روی صندلی بغل دستش... و به راهش ادامه داد...
۵ دقیقه به ساعت ۸ صبح بود که جلوی شرکت ایم توقف کرد... از ماشین پیاده شد... نگهبان سوییچشو گرفت تا به پارکینگ ببره...
میخواست وارد آسانسور بشه... دکمه رو زد... و در باز شد... با هیونو روبرو شد...
هیونو: به به... جئون جونگکوک!... بفرمایید!...
جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه وارد آسانسور شد و کنار هیونو ایستاد... هیونو دکمه طبقه ی چهارم رو زد و در بسته شد...
*********
هر دو به روبرو خیره بودن... هیونو سکوت رو شکست و گفت: هدفت چیه جئون جونگکوک؟
جونگکوک سرشو کج کرد و به هیونو نگاه کرد...
-متوجه نشدم؟
-از هرکی بتونی خودتو پنهان کنی... از من نمیتونی... نیتت برای من مشخصه... خودتو به اون راه نزن
- این خواسته ی من نبود که به اینجا بیام... شرط بلانکو بود... بعدشم... منم داماد ایم داجونگم... بودن من توی این شرکت کجاش عجیبه؟
۱۴.۷k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.