فیک moon river 💙🌧پارت¹¹
کارام رو تموم کردم و با برداشتن امانتی که یادم رفته بود بهش بدم راهی اقامتگاه یئون شدم...اما وقتی به اونجا رسیدم فهمیدم توی این سرما رفته قدم بزنه
کوک « مگه نگفتم مراقب ملکه باشید!! چرا گذاشتید توی این سرما از اقامتگاهشون خارج بشن....اگه بیمار بشن بشدت تنبیه اتون میکنم...
ندیمه « منو عفو کنید امپراطور
کوک « نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم منتظر بمونم تا بیاد....ظاهرا لازم بود یه کم تنبیه اش میکردم تا با این بازیگوشی هاش بلایی سر خودش نیاره...با شنیدن صدای پایی برگشتم و دیدم با دو داره به سمتمون میاد...خدای مننننن...ندو بچه 🤦🏻♀️ خیر سرت ملکه ای....نچ نچ عین دختر بچه ها میمونه... وقتی بهمون رسید بدون اینکه نفس بگیره کلی منو نصیحت کرد و ابراز نگرانی کرد....مچ دستش رو گرفتم و به وون گفتم
کوک « میخوام با ملکه تنها باشم....ندیمه ها رو ببر...و یه نصیحت و آزموشی هم برای سولی ندیمه ملکه بزار بیشتر حواسش به ملکه ام باشه
یئون « وقتی یهو مچ دستم رو گرفتن جا خوردم ...با کشیدن شدن دستم به خودم اومدم و همراه امپراطور رفتم داخل اتاقم
کوک « بشین
یئون « چشم
کوک « چرا توی این هوای سرد اومدی بیرون؟
یئون « م...من
کوک « تو الان همسر منی! ملکه ی منی...و جزو اموال من...دوست ندارم آسیبی به اموالم برسه پس باید مراقب خودت باشی..این دفعه رو گذشت میکنم اما دفعه بعد بشدت تنبیه میشی یئون....مفهمومه؟
یئون « ب...بله سرورم
کوک « کل مدتی که باهاش صبحت میکردم سرش پایین بود...برعکس خیلی از ندیمه ها و دختران اشراف که اختیار چشم هاشون رو ندارن...دوست داشتم به چشم هاش نگاه کنم... تنها راهش این بود که اونم توی چشمام زل بزنه... یئون سرت رو بلند کن....
یئون « اما سرورم
کوک « به عنوان همسرم این اجازه رو داری که به چشمام نگاه کنی....
یئون « آروم سرم رو بلند کردم و با دیدن چهره امپراطور تازه متوجه شدم چرا ندیمه ها و دختران اشراف آرزو دارن همسر ایشون باشن...چشمان مشکی و تیله اشون مثل الماس میدرخشید و چهره اشون ستودنی بود.....بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضح حس میکردم....چطور ملکه از من خواسته بود عاشق این انسان ستودنی نشم؟؟ نمیشه همچین آدمی رو نپرسیدید....
کوک « همون طور که انتظارش رو داشتم چشماش معصوم و زیبا بود....رنگ قهوه ای چشماش اونقدر زیبا بود که همتا نداشت...اما غم عجیبی توی چشماش بود...اون دختر درونش چیزی داشت که منو به خودش جذب میکردم....شاید معصومیتی که داشت یا شاید صادقش! به خودم اومدم و گفتم
کوک « یه امانتی برات دارم....باید قول بدی هیچ وقت از خودت جداش نکنی....این قول رو به من میدی؟
یئون « با گفتن کلمه امانتی به خودم اومدم و با کنجکاوی به امپراطور نگاه کردم....بله قول میدم
کوک « مگه نگفتم مراقب ملکه باشید!! چرا گذاشتید توی این سرما از اقامتگاهشون خارج بشن....اگه بیمار بشن بشدت تنبیه اتون میکنم...
ندیمه « منو عفو کنید امپراطور
کوک « نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم منتظر بمونم تا بیاد....ظاهرا لازم بود یه کم تنبیه اش میکردم تا با این بازیگوشی هاش بلایی سر خودش نیاره...با شنیدن صدای پایی برگشتم و دیدم با دو داره به سمتمون میاد...خدای مننننن...ندو بچه 🤦🏻♀️ خیر سرت ملکه ای....نچ نچ عین دختر بچه ها میمونه... وقتی بهمون رسید بدون اینکه نفس بگیره کلی منو نصیحت کرد و ابراز نگرانی کرد....مچ دستش رو گرفتم و به وون گفتم
کوک « میخوام با ملکه تنها باشم....ندیمه ها رو ببر...و یه نصیحت و آزموشی هم برای سولی ندیمه ملکه بزار بیشتر حواسش به ملکه ام باشه
یئون « وقتی یهو مچ دستم رو گرفتن جا خوردم ...با کشیدن شدن دستم به خودم اومدم و همراه امپراطور رفتم داخل اتاقم
کوک « بشین
یئون « چشم
کوک « چرا توی این هوای سرد اومدی بیرون؟
یئون « م...من
کوک « تو الان همسر منی! ملکه ی منی...و جزو اموال من...دوست ندارم آسیبی به اموالم برسه پس باید مراقب خودت باشی..این دفعه رو گذشت میکنم اما دفعه بعد بشدت تنبیه میشی یئون....مفهمومه؟
یئون « ب...بله سرورم
کوک « کل مدتی که باهاش صبحت میکردم سرش پایین بود...برعکس خیلی از ندیمه ها و دختران اشراف که اختیار چشم هاشون رو ندارن...دوست داشتم به چشم هاش نگاه کنم... تنها راهش این بود که اونم توی چشمام زل بزنه... یئون سرت رو بلند کن....
یئون « اما سرورم
کوک « به عنوان همسرم این اجازه رو داری که به چشمام نگاه کنی....
یئون « آروم سرم رو بلند کردم و با دیدن چهره امپراطور تازه متوجه شدم چرا ندیمه ها و دختران اشراف آرزو دارن همسر ایشون باشن...چشمان مشکی و تیله اشون مثل الماس میدرخشید و چهره اشون ستودنی بود.....بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضح حس میکردم....چطور ملکه از من خواسته بود عاشق این انسان ستودنی نشم؟؟ نمیشه همچین آدمی رو نپرسیدید....
کوک « همون طور که انتظارش رو داشتم چشماش معصوم و زیبا بود....رنگ قهوه ای چشماش اونقدر زیبا بود که همتا نداشت...اما غم عجیبی توی چشماش بود...اون دختر درونش چیزی داشت که منو به خودش جذب میکردم....شاید معصومیتی که داشت یا شاید صادقش! به خودم اومدم و گفتم
کوک « یه امانتی برات دارم....باید قول بدی هیچ وقت از خودت جداش نکنی....این قول رو به من میدی؟
یئون « با گفتن کلمه امانتی به خودم اومدم و با کنجکاوی به امپراطور نگاه کردم....بله قول میدم
۷۸.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.