حس خوشبختی : تو کُلّ جلسه خواستگاری یه لبخند قشنگ تو چهره
#حس_خوشبختی : تو کُلّ جلسه خواستگاری یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد.
به ندرت به هم نگاه میکردیم ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد.اون لبخندو میدیدم...
طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست.
تو این مدت کوتاه یه احساس شوق خاصی تو دلم رخنه کرده بود...
خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه زندگی دوست داشتنی در انتظارشه
هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم "چرا بین این همه دختر…من…؟"
با یه لبخند زیبا گفت:☺
#_میخواهمت_که_خواستنی_تر_ز_هر_کسی...
#کو_واژه_ای_که_ساده_تر_از_این_بیان_کنم...
"راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم...
الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم..."
یهو تموم وجودم گرم شد دلم پر از ذوق شد از تعریفاش، تو ذهنم مدام مراسمایی رو که با هم دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم "لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و..."
تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت "فقط اینو بدونید که خوشبختتون میکنم، قول میدم..."
این حرفش چنان دلگرمی و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم...
سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت…
"سکوت کردید ، پس راضی هستید…
از اتاق که رفتیم بیرون مادرش پرسید "خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟
از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده...
آره...؟!"
جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم...
مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد...
منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه...
(همسر شهید مدافع حرم مهدی خراسانی)
به ندرت به هم نگاه میکردیم ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد.اون لبخندو میدیدم...
طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست.
تو این مدت کوتاه یه احساس شوق خاصی تو دلم رخنه کرده بود...
خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه زندگی دوست داشتنی در انتظارشه
هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم "چرا بین این همه دختر…من…؟"
با یه لبخند زیبا گفت:☺
#_میخواهمت_که_خواستنی_تر_ز_هر_کسی...
#کو_واژه_ای_که_ساده_تر_از_این_بیان_کنم...
"راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم...
الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم..."
یهو تموم وجودم گرم شد دلم پر از ذوق شد از تعریفاش، تو ذهنم مدام مراسمایی رو که با هم دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم "لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و..."
تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت "فقط اینو بدونید که خوشبختتون میکنم، قول میدم..."
این حرفش چنان دلگرمی و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم...
سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت…
"سکوت کردید ، پس راضی هستید…
از اتاق که رفتیم بیرون مادرش پرسید "خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟
از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده...
آره...؟!"
جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم...
مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد...
منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه...
(همسر شهید مدافع حرم مهدی خراسانی)
۲.۳k
۰۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.