رمان اردیا پارت11 رمان اردیا
ارسلان:علو سلام متین
متین:سلام
ارسلان:میگم محمد پیشته؟
متین:اره تو بیمارستانه
ارسلان:میشه گوشی بدی بهش کارش دارم
متین:نه نمیشه اخه تو بخش مغزو اعصاب مریض داشتن الان گرفتارن دارن عملش میکنن
ارسلان:اها حالا بعد که اومد بهش بگو ارسلان گفته زنگ بزن کارت دارم
متین:باشه
ارسلان:چه خبر نیکا
نیکا:سلامتی امم من یه خبری دارم
دیانا:خب بگو
نیکا:من بچه دارم والان سه ماه همه
دیانا:چه خوب زیر سایه پدر مادرش باشه
دیانا:راستی دختره پیره اسمش چی گذاشتین
نیکا:دختره اسمش گذاشتیم الیا
دیانا:چه اسم قشنگیه
نیکا:ممنون
نیکا:بعدش یهو یکی در زد رفتم در باز کردم دیدم عسله یه جوری با خشم اومد داخل که نگو بعدش اومد دست ارسلانو گرفت و گفت تو مال منی به چه حقی با دیانا میگردی با دیانا تو یه رابطه هست الانم پاشو تابریم
ارسلان:چیکار میکنی گورت گم کن برو مث اینکه من عاشق دیانا هستم میخوام دوروز دیگه باهاش ازدواج کنم چی میگی
عسل:پس که اینطور باشه
ارسلان:کوفتو باشه گمشو برو بیرون
نیکا:وای خدا این وش بود یهو حمله کرد
ارسلان:این دیگه همین جوریه یادت نمیاد تو دانشگاه چه کارهایی میکرد
نیکا:درحال بگو و بخند بودیم که یهو یکی دیگه در زد قبل باز کردن در گفتم کیه گفت منم محمد بعدش رفتم در باز کردم دیگه تا سلام کرد با بچه من غذارو کشیدم بعدش که غذا خوردن رفتن خونه بعدش ماجرا عسل رو تعریف کردم دقیقا محد هم همون حرف ارسلان رو زد
«رمان اردیا پارت11»
متین:سلام
ارسلان:میگم محمد پیشته؟
متین:اره تو بیمارستانه
ارسلان:میشه گوشی بدی بهش کارش دارم
متین:نه نمیشه اخه تو بخش مغزو اعصاب مریض داشتن الان گرفتارن دارن عملش میکنن
ارسلان:اها حالا بعد که اومد بهش بگو ارسلان گفته زنگ بزن کارت دارم
متین:باشه
ارسلان:چه خبر نیکا
نیکا:سلامتی امم من یه خبری دارم
دیانا:خب بگو
نیکا:من بچه دارم والان سه ماه همه
دیانا:چه خوب زیر سایه پدر مادرش باشه
دیانا:راستی دختره پیره اسمش چی گذاشتین
نیکا:دختره اسمش گذاشتیم الیا
دیانا:چه اسم قشنگیه
نیکا:ممنون
نیکا:بعدش یهو یکی در زد رفتم در باز کردم دیدم عسله یه جوری با خشم اومد داخل که نگو بعدش اومد دست ارسلانو گرفت و گفت تو مال منی به چه حقی با دیانا میگردی با دیانا تو یه رابطه هست الانم پاشو تابریم
ارسلان:چیکار میکنی گورت گم کن برو مث اینکه من عاشق دیانا هستم میخوام دوروز دیگه باهاش ازدواج کنم چی میگی
عسل:پس که اینطور باشه
ارسلان:کوفتو باشه گمشو برو بیرون
نیکا:وای خدا این وش بود یهو حمله کرد
ارسلان:این دیگه همین جوریه یادت نمیاد تو دانشگاه چه کارهایی میکرد
نیکا:درحال بگو و بخند بودیم که یهو یکی دیگه در زد قبل باز کردن در گفتم کیه گفت منم محمد بعدش رفتم در باز کردم دیگه تا سلام کرد با بچه من غذارو کشیدم بعدش که غذا خوردن رفتن خونه بعدش ماجرا عسل رو تعریف کردم دقیقا محد هم همون حرف ارسلان رو زد
«رمان اردیا پارت11»
۲۹.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.