پارت ۶ عشق ناگهانی
پارت ۶ عشق ناگهانی
ویو یونا
وقتی اون حرفا رو از کوک شنیدم انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.
ات بهم علامت داد که به حیاط برم انگار اون خوشحال بود، منم به زور خودمو شاد نگه داشتم که از شانس خوبم جین صدام زد
که برم پیشش غذای مامان بزرگم رو یاد اونم چون زمان بر بود، خوب بود که از دست ات کمی فرار کنم
ویو کوک
وقتی اون حرف و زدم انگار یونا بدجور ناراحت شد، اما با اعضا هماهنگ کردم که فردا عصر به ات پیشنهاد بدم
عصر روز بعد.......
کوک
با بادیگارد آرتینا حرف زدم که اون رو به ساحل بیاره
نکته:یونا تموم اتفاقا رو توضیح داد)
ات
وقتی یونا اون حرفا رو گفت ناراحت شدم ولی دیگه اون رو هم سعی میکنم از یادم ببرم
به بادیگارد گفتم به یه ساحلی ببره تا با خودم خلوت کنم
وقتی به ساحل رسیدم خالی ی خالی بود
رفتم رو شن ها نشستم
آروم آروم گریه میکردم، که دست یه مرد رو شونه هام حس کردم، ترسیدم زود
گفتم: منو بکش زود باش منو بکش دیگه
(همراه با داد و جیغ)
دنیا دیگه هیچ ارزشی برام نداره (خیلی آروم با بغض)
کوک
وقتی اون حرفا رو گفت، فهمیدم چه کاری با فرشته ام کردم
کوک: چرا؟ چرا حالت خوب نیست؟ یعنی دنیام منو دوست نداره(بغض سگی)
ات: منظورت چیه کوک (بغض)
کوک: یه لحظه پاشو خواهش میکنم پاشو
ات: باشه
کوک: میشه دوست دخترم شی، قول میدم هیچ وقت اذیتت نکنم تو فقط قبول کن ببین
چه جوری دنیارو برات بهشت میکنم
خواهش میکنم 🥲
ات: مگه تو منو دوست داری؟
کوک: خیلی خیلی خیلی دوست دارم که توصیفش خیلی سخته
ات: پس...
حمایت کنید
اما میدونم خیلی دیر میزارم ولی خب
حمایت کنید مرسییییی❤❤❤❤💜💜💜💜🙂🙂🙂😘😘😘💙💙💙
ویو یونا
وقتی اون حرفا رو از کوک شنیدم انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.
ات بهم علامت داد که به حیاط برم انگار اون خوشحال بود، منم به زور خودمو شاد نگه داشتم که از شانس خوبم جین صدام زد
که برم پیشش غذای مامان بزرگم رو یاد اونم چون زمان بر بود، خوب بود که از دست ات کمی فرار کنم
ویو کوک
وقتی اون حرف و زدم انگار یونا بدجور ناراحت شد، اما با اعضا هماهنگ کردم که فردا عصر به ات پیشنهاد بدم
عصر روز بعد.......
کوک
با بادیگارد آرتینا حرف زدم که اون رو به ساحل بیاره
نکته:یونا تموم اتفاقا رو توضیح داد)
ات
وقتی یونا اون حرفا رو گفت ناراحت شدم ولی دیگه اون رو هم سعی میکنم از یادم ببرم
به بادیگارد گفتم به یه ساحلی ببره تا با خودم خلوت کنم
وقتی به ساحل رسیدم خالی ی خالی بود
رفتم رو شن ها نشستم
آروم آروم گریه میکردم، که دست یه مرد رو شونه هام حس کردم، ترسیدم زود
گفتم: منو بکش زود باش منو بکش دیگه
(همراه با داد و جیغ)
دنیا دیگه هیچ ارزشی برام نداره (خیلی آروم با بغض)
کوک
وقتی اون حرفا رو گفت، فهمیدم چه کاری با فرشته ام کردم
کوک: چرا؟ چرا حالت خوب نیست؟ یعنی دنیام منو دوست نداره(بغض سگی)
ات: منظورت چیه کوک (بغض)
کوک: یه لحظه پاشو خواهش میکنم پاشو
ات: باشه
کوک: میشه دوست دخترم شی، قول میدم هیچ وقت اذیتت نکنم تو فقط قبول کن ببین
چه جوری دنیارو برات بهشت میکنم
خواهش میکنم 🥲
ات: مگه تو منو دوست داری؟
کوک: خیلی خیلی خیلی دوست دارم که توصیفش خیلی سخته
ات: پس...
حمایت کنید
اما میدونم خیلی دیر میزارم ولی خب
حمایت کنید مرسییییی❤❤❤❤💜💜💜💜🙂🙂🙂😘😘😘💙💙💙
۱۶۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.